فلسفه دوره رنسانس
رنسانس ، یعنی دوره ای که تقریباً از اواسط قرن چهاردهم تا آغاز قرن هفدهم ادامه دارد ، زمانی بود که فعالیت های فلسفی شدید ، فراگیر و از جهات مختلف متمایز بود. یک فرض اساسی جنبش رنسانس این بود که بقایای دوران باستان کلاسیک منبع ارزشمندی ارزشمند بوده است که زمانهای تنزل یافته و رو به انحطاط می تواند برای جبران خسارات ناشی از سقوط امپراتوری روم به آن روی آورد. اغلب تصور می شد که خدا یک حقیقت واحد به بشریت داده است و آثار فیلسوفان قدیم بخشی از این ذخیره اولیه حکمت الهی را حفظ کرده است. این ایده نه تنها پایه و اساس فرهنگ علمی را که متون قدیمی و تفسیر آنها متمرکز بود ، پایه گذاری کرد ، بلکه رویکردی را برای تفسیر متنی تقویت کرد که تلاش می کرد روایت های فلسفی متفاوت را با هم هماهنگ و آشتی دهد. یکی از مهمترین نشانه های فلسفه رنسانس ، تحریک متون تازه در دسترس ، افزایش علاقه به منابع اولیه اندیشه یونانی و رومی است ، که قبلاً ناشناخته بوده یا کم خوانده شده است. تجدید مطالعه در مورد نوافلاطونیسم ، رواقیسم ، اپیکوریسم و شکاکیت ، ایمان به حقیقت جهانی فلسفه ارسطویی را از بین برد و افق فلسفی را گسترش داد و بستری غنی را فراهم کرد که علم مدرن و فلسفه مدرن به تدریج از آن سرچشمه گرفت. یکی از مهمترین ویژگیهای فلسفه رنسانس ، افزایش علاقه به منابع اولیه اندیشه یونانی و رومی است ، که قبلاً ناشناخته بوده یا کم خوانده شده است. تجدید مطالعه در مورد نوافلاطونیسم ، رواقیسم ، اپیکوریسم و شکاکیت ، ایمان به حقیقت جهانی فلسفه ارسطویی را از بین برد و افق فلسفی را گسترش داد و بستری غنی را فراهم کرد که علم مدرن و فلسفه مدرن به تدریج از آن سرچشمه گرفت. یکی از مهمترین ویژگیهای فلسفه رنسانس ، افزایش علاقه به منابع اولیه اندیشه یونانی و رومی است ، که قبلاً ناشناخته بوده یا کم خوانده شده است. تجدید مطالعه در مورد نوافلاطونیسم ، رواقیسم ، اپیکوریسم و شکاکیت ، ایمان به حقیقت جهانی فلسفه ارسطویی را از بین برد و افق فلسفی را گسترش داد و بستری غنی را فراهم کرد که علم مدرن و فلسفه مدرن به تدریج از آن سرچشمه گرفت.
۱٫ ارسطو گرایی
دسترسی بهتر به تعداد زیادی از ادبیات ناشناخته قبلاً از یونان و روم باستان جنبه مهمی از فلسفه رنسانس بود. با این حال ، مطالعه مجدد ارسطو نه به دلیل کشف مجدد متون ناشناخته ، بلکه به دلیل علاقه مجدد به متونی که مدت ها به لاتین ترجمه شده اند ، اما کمی مطالعه شده اند ، مانند Poetics.، و به ویژه به دلیل رویکردهای بدیع به متون معروف. از اوایل قرن پانزدهم به بعد ، انسان گرایان زمان و انرژی قابل توجهی را برای روشن تر و دقیق تر شدن متون ارسطویی اختصاص دادند. به منظور کشف مجدد مفهوم اندیشه ارسطو ، آنها ترجمه اسکولاستیک آثار او را به روز کردند ، آنها را به زبان اصلی یونانی خواندند و آنها را با تکنیک های فلسفی تحلیل کردند. در دسترس بودن این ابزارهای تفسیری جدید تأثیر زیادی بر بحث فلسفی داشت. علاوه بر این ، در چهار دهه پس از ۱۴۹۰ ، تفسیرهای ارسطویی از اسکندر آفرودیسیا ، تمیستیوس ، آمونیوس ، فیلوپونوس ، سیمپلیکیوس و دیگر مفسران یونانی به دیدگاه مفسران عربی و قرون وسطایی اضافه شد ،
قوی ترین سنت ، حداقل در ایتالیا ، آن بود که آثار آورورس را به عنوان بهترین کلید برای تعیین ذهن واقعی ارسطو در نظر گرفت. نام آورورس در درجه اول با آموزه وحدت عقل همراه بود. در میان مدافعان نظریه او مبنی بر اینکه تنها یک عقل برای همه انسانها وجود دارد ، ما پل ونیزی (متوفی ۱۴۲۹) را می شناسیم ، که به عنوان شخصیت بنیانگذار آورروئیسم رنسانس شناخته می شود ، و الساندرو آشیلینی (۱۴۶۳-۱۵۱۲) ، و همچنین. فیلسوف یهودی الیا دل مدیگو (۱۴۵۸–۱۴۹۳). دو ارسطوی دوران رنسانس که بیشتر نیروهای فلسفی خود را صرف توضیح متون آورورس کردند ، نیکولتو ورنیا (متوفی ۱۴۹۹) و آگوستینو نیفو (حدود ۱۴۶۹-۱۵۳۸) هستند. آنها شخصیت های قابل توجهی در مناقشه رنسانس در موردجاودانگی روح عمدتا به دلیل تغییر قابل توجهی است که می توان در اندیشه آنها تشخیص داد. در ابتدا آنها مدافع نظریه آورروس در مورد وحدت عقل بودند ، اما از طرفداران وفادار آورروس به عنوان راهنمای ارسطو ، شاگردان دقیق مفسران یونانی شدند و در اواخر فکر خود ورنیا و نیفو به عنوان مترجم گمراه کننده به آورورس حمله کردند. ارسطو ، معتقد بود که جاودانگی شخصی را می توان از نظر فلسفی نشان داد.
بسیاری از ارسطوئیان دوره رنسانس ارسطو را به دلایل علمی یا سکولار می خوانند ، بدون آنکه به سوالات مذهبی یا الهیاتی علاقه مستقیم داشته باشند. پیترو پامپونازی (۱۴۶۲–۱۵۲۵) ، یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین فیلسوفان ارسطویی دوران رنسانس ، نظرات خود را کاملاً در چارچوب فلسفه طبیعی توسعه داد. In De immortalitate animae ( رساله در جاودانگی روح، ۱۵۱۶) ، با استدلال از متن ارسطویی ، پومپونازی معتقد بود که اثبات توانایی عقل در زنده ماندن از مرگ بدن باید در فعالیت عقل یافت شود که بدون هیچ گونه وابستگی به بدن عمل می کند. به نظر وی ، چنین فعالیتی را نمی توان یافت زیرا بالاترین فعالیت عقل ، دستیابی به کلیات در شناخت ، همیشه با واسطه تأثیر حس انجام می شود. بنابراین ، صرفاً بر اساس مقدمات فلسفی و اصول ارسطویی ، نتیجه می شود که کل روح با بدن می میرد. رساله پومپونازی مخالفت های خشونت آمیزی را برانگیخت و منجر به انبوهی از کتاب ها علیه وی شد. در سال ۱۵۲۰ ، او De naturalium effectuum causis sive de incantationibus ( در مورد علل اثرات طبیعی یا بر شگفتی ها) را تکمیل کرد.) ، که هدف اصلی آن این باور عمومی بود که معجزات توسط فرشتگان و شیاطین ایجاد می شوند. او توضیحات ماوراءطبیعی را از حیطه طبیعت حذف کرد و تأیید کرد که می توان وقایع خارق العاده ای را که معمولاً از نظر ترکیب علل طبیعی به عنوان معجزه تلقی می شوند توضیح داد. یکی دیگر از آثار قابل توجه De fato، de libero arbitrio et de praedestinatione ( پنج کتاب در مورد سرنوشت ، اراده آزاد و سرنوشت ) است که به عنوان یکی از مهمترین آثار در زمینه مشکلات آزادی و جبر در دوران رنسانس شناخته می شود. پومپونازی در نظر می گیرد که آیا اراده انسان می تواند آزاد باشد یا خیر ، و او دیدگاه های متضاد جبرگرایی فلسفی و الهیات مسیحی را در نظر می گیرد.
فیلسوف دیگری که سعی کرد اقتدار ارسطو را مستقل از الهیات و در معرض نقد عقلانی نگه دارد ، ژاکوپو زابارلا (۱۵۳۳-۱۵۸۹) است که مجموعه گسترده ای از آثار در مورد ماهیت منطق و روش علمی را ارائه کرده است. هدف او بازیابی مفاهیم اصیل ارسطویی از علم و روش علمی بود ، که او آن را به عنوان اثبات مسلم طبیعت و اصول تشکیل دهنده موجودات طبیعی درک کرد. وی روش رگرسوس ، ترکیبی از روشهای قیاسی ترکیب و روشهای استقرایی حل را توسعه داد که به عنوان روش مناسب برای کسب دانش در علوم نظری در نظر گرفته شد. از جمله آثار اصلی وی می توان به جمع آوری آثار منطقی Opera logica اشاره کرد(۱۵۷۸) ، که عمدتا به نظریه تظاهرات اختصاص داده شده است ، و کار اصلی وی در فلسفه طبیعی ، De rebus naturalibus (۱۵۹۰). کار زابرلا در تجدید فلسفه طبیعی ، روش شناسی و نظریه دانش مalثر بود.
اشکال فلسفه ارسطویی با پیوندهای اعترافی قوی نیز وجود داشت ، مانند شاخه مکتبی که در قرن شانزدهم در شبه جزیره ایبری توسعه یافت. این جریان فلسفه اسکولاتیک اسپانیایی با مدرسه دومینیکن که در سالامانکا توسط فرانسیسکو دو ویتوریا (۱۴۹۲-۱۵۴۶) تأسیس شد شروع شد و با فلسفه انجمن تازه تاسیس عیسی ادامه یافت ، که از جمله مقامات تعیین کننده آن پدرو دا فونسکا (۱۵۲۸-۱۵۹۹) بود. فرانسیسکو دو تولدو (۱۵۳۳-۱۵۹۶) و فرانسیسکو سوارز (۱۵۴۸-۱۶۱۷). مهمترین نوشته های آنها در زمینه های متافیزیک و فلسفه حقوق بود. آنها نقش اساسی در تدوین قانون ملل ( jus gentium ) و نظریه جنگ عادلانه ایفا کردند ، بحثی که با Relectio de iure belli ویتوریا (یک سخنرانی مجدد از حق جنگ ، ۱۵۳۹) و با نوشته های دومینگو دو سوتو (۱۴۹۴-۱۵۶۰) ، سوارز و بسیاری دیگر ادامه یافت. در زمینه متافیزیک ، مهمترین اثر Suarez’s Disputationes metaphysicae (بحث های متافیزیکی ، ۱۵۹۷) ، ارائه سیستماتیک فلسفه – در زمینه پیشینه اصول مسیحی – است که استاندارد آموزش فلسفی و الهیاتی را تقریباً برای دو قرن تعیین کرده است.
۲٫ اومانیسم
جنبش اومانیستی رویکردهای قدیمی فلسفه را حذف نکرد ، بلکه به تغییر آنها در راههای مهم کمک کرد و اطلاعات جدید و روشهای جدیدی را در این زمینه ارائه کرد. اومانیست ها خواستار تغییر اساسی فلسفه شدند و متون قدیمی تری را کشف کردند که اختلاف فلسفی کنونی را چند برابر و سخت کرد. برخی از برجسته ترین ویژگیهای اصلاحات اومانیستی عبارتند از: مطالعه دقیق متون به زبانهای اصلی ، ترجیح نویسندگان و مفسران باستانی بر متون قرون وسطایی ، و اجتناب از زبان فنی به نفع سوء استفاده اخلاقی و دسترسی. انسان گرایان فلسفه اخلاق را شاخه ای از مطالعات فلسفی دانستند که به بهترین وجه نیازهای آنها را برآورده می کرد. آنها با شیوه ای در دسترس مخاطبان عام را مخاطب قرار دادند و هدفشان افزایش فضیلت عمومی و خصوصی بود. با توجه به فلسفه به عنوان رشته ای متحد با تاریخ ، آنها به بلاغت و فلسفه علاقه چندانی به سوالات متافیزیکی یا معرفتی نشان ندادند. منطق تابع بلاغت بود و برای خدمت به اهداف اقناع تغییر شکل داد.
یکی از چهره های مهم جنبش اومانیستی فرانچسکو پترارکا (۱۳۰۴-۱۳۷۴) بود. In De sui ipsius et multorum aliorum ignorantia ( از جهل خود و بسیاری دیگر)) ، او آنچه را که قرار بود نقد استاندارد فلسفه مکتبی باشد تبدیل کرد. یکی از اصلی ترین ایرادات وی به ارسطویی مکتبی این است که در دستیابی به زندگی خوب بی فایده و بی تأثیر است. علاوه بر این ، چسبیدن به یک مرجع واحد زمانی که همه مقامات غیرقابل اعتماد هستند ، احمقانه است. وی به ویژه به عنوان مخالفان مسیحیت ، مفسر ارسطو آورورس و ارسطوئیان معاصر که با او موافق بودند را مورد حمله قرار داد. پترارکا به مفهوم فلسفه ریشه در سنت کلاسیک بازگشت ، و از زمان او به بعد ، هنگامی که اومانیست های حرفه ای به فلسفه علاقه نشان دادند ، تقریباً همیشه خود را با مسائل اخلاقی درگیر می کردند. از جمله کسانی که او تحت تأثیر قرار گرفت عبارت بودند از: کلوچیو سالوتاتی (۱۳۳۱-۱۴۰۶) ، لئوناردو برونی (c. 1370-1444) و پوجیو براکولینی (۱۳۸۰-۱۴۵۹) ،
یکی از اصلی ترین و مهمترین انسان گرایان کواتروسنتو ، لورنزو والا (۱۴۰۶-۱۴۵۷) بود. تأثیرگذارترین نوشته او Elegantiae linguae Latinae ( ظرافت های زبان لاتین ) ، کتاب راهنمای زبان و سبک لاتین بود. او همچنین به دلیل اثبات ، بر اساس شواهد زبانی و تاریخی ، مشهور است که به اصطلاح اهداء کنستانتین ، که حکومت سکولار پاپی بر آن استوار بود ، جعلی اولیه قرون وسطایی بود. کار فلسفی اصلی او این است Repastinatio dialecticae همکاران philosophiae ( Reploughing از دیالکتیک و فلسفه) ، حمله به اصول اصلی فلسفه ارسطویی. کتاب اول به نقد مفاهیم اساسی متافیزیک ، اخلاق و فلسفه طبیعی می پردازد ، در حالی که دو کتاب باقی مانده به دیالکتیک اختصاص دارد.
در طول قرن پانزدهم و اوایل قرن شانزدهم ، اومانیست ها در محکومیت تحصیلات دانشگاهی و تحقیر خود نسبت به منطق مکتبی ، اتفاق نظر داشتند. اومانیست هایی مانند والا و رودولف آگریکولا (۱۴۴۳-۱۸۸۵) ، که کار اصلی آنها De invente dialectica ( در مورد اختراع دیالکتیکی ، ۱۴۷۹) است ، قصد دارند برنامه درسی اسکالاستیک را بر اساس قیاس و جدل ، با منطقی که جهت آن معطوف است جایگزین کنند. استفاده از اقناع و موضوعات، یک تکنیک ارتباط کلامی با هدف اختراع و سازماندهی مطالب برای بحث. از نظر والا و آگریکولا ، زبان در درجه اول وسیله ای برای برقراری ارتباط و بحث است ، و در نتیجه استدلال ها باید از نظر میزان تأثیرگذاری و مفید بودن آنها ارزیابی شوند تا از نظر اعتبار رسمی. بر این اساس ، آنها مطالعه نظریه استنباط ارسطویی را تحت طیف وسیع تری از اشکال استدلال آغاز کردند. این رویکرد توسط انسان گرایان بعدی مانند ماریو نیزولیو (۱۵۶۷-۱۸۸۸) ، خوان لوئیس ویوس (۱۴۹۳-۱۵۴۰) و پتروس راموس (۱۵۱۵-۱۵۷۲) در جهتهای مختلف اتخاذ و توسعه یافت.
ویوز یک انسان گرای اسپانیایی الاصل بود که بخش عمده ای از زندگی خود را در کشورهای پست گذراند. او آرزو داشت که سنت مکتبی را در همه زمینه های یادگیری با برنامه درسی اومانیستی که از آموزش کلاسیک ها الهام گرفته جایگزین کند. در سال ۱۵۱۹ ، او کتاب Pseudodialecticos ( علیه سودودالکتیکس ) را منتشر کرد ، یک طنز طنزآمیز در برابر منطق اسکولاستیک که در آن مخالفت خود را در چندین مورد ابراز می کند. انتقاد مفصلی را می توان در De disiplinis ( در رشته ها ، ۱۵۳۱) ، یک اثر دائرcl المعارف که به سه قسمت تقسیم شده است ، یافت: De causis corruptarum artium ( درباره علل فساد هنرها)) ، مجموعه ای از هفت کتاب اختصاص داده شده به نقد کامل مبانی آموزش معاصر ؛ De tradendis disiplinis ( در مورد ارائه رشته ها ) ، پنج کتاب که در آن اصلاحات آموزشی Vives شرح داده شده است. و De artibus ( درباره هنرها ) ، پنج رساله کوتاهتر که عمدتا به منطق و متافیزیک می پردازند . یکی دیگر از زمینه هایی که ویوز در آن از موفقیت قابل توجهی برخوردار بود ، روانشناسی بود. تأملات او در مورد روح انسان عمدتا در De anima et vita ( درباره روح و زندگی ، ۱۵۳۸) ، مطالعه روح و تعامل آن با بدن متمرکز است ، که همچنین شامل تجزیه و تحلیل نافذ احساسات است.
راموس اومانیست دیگری بود که نقایص تدریس معاصر را مورد انتقاد قرار داد و از اصلاح اومانیستی برنامه درسی هنرها حمایت کرد. کتابهای درسی او پرفروش ترین کتابهای عصر خود بودند و در دانشگاههای پروتستان در اواخر قرن شانزدهم بسیار تأثیرگذار بودند. در سال ۱۵۴۳ ، وی Dialecticae partitiones ( ساختار دیالکتیک ) ، که در چاپ دوم آن Dialecticae Institutes ( آموزش دیالکتیک ) نامیده می شد ، و انحرافات Aristotelicae ( نکاتی درباره ارسطو) این آثار او را به عنوان مخالف سرسخت فلسفه ارسطویی به شهرت رساند. او دیالکتیک خود را که متشکل از اختراع و قضاوت است برای همه زمینه های دانش کاربردی می دانست و بر لزوم یادگیری برای فهم و مفید بودن تأکید داشت ، با تأکید ویژه بر جنبه های عملی ریاضیات. نظام منطقی اصلاح شده خود با انتشار چاپ سوم دیالکتیک (۱۵۵۵) به شکل نهایی خود رسید .
اومانیسم نیز از اصلاحات مسیحی حمایت کرد. مهمترین اومانیست مسیحی دانشمند هلندی دزیدریوس اراسموس (c. 1466-1536) بود. او با اسکولاتیکسم که آن را مبنای مناسبی برای زندگی مسیحی نمی دانست ، دشمنی می ورزید و تحصیلات خود را با ترویج تقوای آموخته ( docta pietas ) در خدمت دین قرار داد . در سال ۱۵۰۳ ، او Enchiridion militis christiani ( راهنمای سرباز مسیحی ) ، راهنمای زندگی مسیحی خطاب به افراد غیر عادی که نیاز به راهنمایی معنوی دارند ، منتشر کرد ، که در آن مفهوم فلسفه کریستی را توسعه داد. معروف ترین اثر او Moriae encomium ( ستایش حماقت) است) ، مونولوگ طنزی که برای اولین بار در ۱۵۱۱ منتشر شد و به موضوعات مختلف اجتماعی ، سیاسی ، فکری و مذهبی می پردازد. در سال ۱۵۲۴ ، او De libero arbitrio (با اراده آزاد ) را منتشر کرد ، حمله ای آشکار به یکی از آموزه های اصلی الهیات مارتین لوتر: مبنی بر اینکه اراده انسان برده گناه است. تجزیه و تحلیل اراسموس به تفسیر قسمتهای مربوط به کتاب مقدس و کلیسا وابسته است و به این نتیجه می رسد که اراده بشر بسیار ضعیف است ، اما قادر است با کمک لطف الهی ، راه نجات را انتخاب کند.
اومانیسم همچنین تأثیر بسزایی در توسعه تفکر سیاسی داشت. با Institutio principis christiani ( آموزش شاهزاده مسیحی، ۱۵۱۶) ، اراسموس به ژانر محبوب کتابهای توصیه اومانیستی برای شاهزادگان کمک کرد. این کتابچه های راهنما به اهداف مناسب دولت و چگونگی دستیابی به آنها پرداخته است. در میان اومانیست های قرن چهاردهم ، معمول ترین پیشنهاد این بود که یک سلطنت قوی باید بهترین شکل حکومت باشد. پترارکا ، در گزارش خود درباره حکومت شاهزاده که در سال ۱۳۷۳ نوشته شد و در قالب نامه ای به فرانچسکو دا کارارا ظاهر شد ، استدلال کرد که شهرها باید توسط شاهزادگانی اداره شوند که با بی میلی مقام خود را می پذیرند و با اقدامات شایسته به دنبال شکوه هستند. دیدگاههای وی در تعداد زیادی از «آینه برای شاهزادگان» ( speculum principis ) که در طول قرن پانزدهم سروده شده بود ، مانند De principe ( درباره شاهزاده) جیووانی پونتانو ، تکرار شد.، ۱۴۶۸) و بارتولومئو ساکی De principe ( درباره شاهزاده ، ۱۴۷۱).
چندین نویسنده از تنش های موجود در ژانر “آینه برای شاهزادگان” برای دفاع از رژیم های مردمی استفاده کردند. در Laudatio florentinae urbis ( Panegyric شهر فلورانس ) ، برونی معتقد بود که عدالت را فقط می توان با قانون اساسی جمهوری تأمین کرد. به نظر وی ، اگر شهرها بخواهند باشکوه شوند ، باید بر اساس عدالت اداره شوند و عدالت بدون آزادی غیرممکن است.
با این حال ، مهمترین متن برای به چالش کشیدن مفروضات اومانیسم شاهزاده ، Il principe ( شاهزاده) بود) ، توسط فلورانس نیکولو ماکیاولی (۱۴۶۹–۱۵۲۷) در ۱۵۱۳ نوشته شد ، اما تا سال ۱۵۳ منتشر نشد. یک باور اساسی در میان انسان گرایان این بود که یک فرمانروا باید تعدادی از ویژگی ها ، مانند عدالت و سایر ارزش های اخلاقی را پرورش دهد. کسب افتخار ، افتخار و شهرت. ماکیاولی از این دیدگاه منحرف شد و مدعی شد که عدالت هیچ جای تعیین کننده ای در سیاست ندارد. این اختیار حاکم است که تصمیم بگیرد چه موقع خشونت را اعمال کند و فریبکاری را انجام دهد ، مهم نیست که چقدر شرور یا غیراخلاقی است ، تا زمانی که آرامش شهر حفظ شود و سهم او از جلال به حداکثر برسد. ماکیاولی معتقد نبود که رژیمهای شاهزاده برتر از همه هستند. در Discorsi sopra la prima deca di Tito Livio ( گفتمان هایی در مورد ده کتاب اول تیتوس لیوی)، ۱۵۳۱) ، او دفاع از آزادی مردمی و دولت جمهوری خواه را ارائه می دهد که جمهوری باستانی رم را الگوی خود قرار می دهد.
۳٫ افلاطون گرایی
در دوران رنسانس ، به تدریج می توان دید وسیع تری از فلسفه نسبت به چارچوب سنتی مشاغل مجاز داشت. هیچ احیای باستانی به اندازه بهبود افلاطونیون بر تاریخ فلسفه تأثیر نداشته است. محتوای اعتقادی غنی و ظرافت رسمی افلاطونی آن را به رقیبی محتمل برای سنت مشائی تبدیل کرد. افلاطونی رنسانس محصول اومانیسم بود و گسست شدیدتری را با فلسفه قرون وسطی رقم زد. بسیاری از مسیحیان فلسفه افلاطونی را ایمن تر و جذاب تر از ارسطویی می دانستند. نوافلاطونی مفهوم فلسفه به عنوان یک راه را به سمت اتحاد با خدا بسیاری از افلاطونیان رنسانس با برخی از ثروتمندترین الهام بخش خود را عرضه می شود. دیالوگ افلاطونی آنها به عنوان متون ناسزا به معنای واقعی کلمه درک نمی شدند ، بلکه به عنوان اسرار مقدسی برای رمزگشایی در نظر گرفته می شدند.
افلاطون گرایی توسط محقق بیزانسی به نام جورج گمیستوس پلتون (c.1360-1454) به ایتالیا آورده شد ، که در طول شورای فلورانس در سال ۱۴۳۹ ، مجموعه ای از سخنرانی ها را ارائه داد که بعداً به عنوان De differentiis Aristotelis et Platonis ( تفاوت بین ارسطو) تغییر شکل داد. و افلاطون ) این اثر ، که آموزه های دو فیلسوف را مقایسه می کرد (با ضرر بزرگ ارسطو) ، در مورد برتری نسبی افلاطون و ارسطو مناقشه ای را آغاز کرد. در رساله In calumniatorem Platonis ( در برابر ادعای افلاطون ) ، کاردینال بساریون (۱۴۰۳-۱۴۷۲) از پلتون در برابر اتهامی که توسط ارسطویی جورج ترابیزندی (۱۳۹۶-۱۷۷۲) علیه فلسفه وی مطرح شد دفاع کرد.Comparatio Philoshorum Aristotelis et Platonis ( مقایسه فیلسوفان ارسطو و افلاطون ) معتقد بود که افلاطونی غیر مسیحی است و در واقع یک دین جدید است.
مهمترین افلاطونی دوران رنسانس مارسیلیو فیچینو (۱۴۳۳–۱۴۹۹) بود که آثار افلاطون را به لاتین ترجمه کرد و در مورد چند مورد از آنها تفسیر نوشت. او همچنین کتابهای Enneads پلوتینوس را ترجمه و نظر داد و رساله ها و تفسیرهای پورفیری ، یامبلیخوس ، پروکلوس ، سینسیوس و دیگر نئوپلاطونیست ها را ترجمه کرد. وی افلاطون را بخشی از سنت طولانی الهیات باستان ( prisca theologia ) دانست که توسط هرمس و زرتشت افتتاح شد ، با افلاطون به اوج خود رسید و با پلوتینوس و دیگر نئوپلاطونیست ها ادامه یافت. مانند نوافلاطونیان باستان ، فیچینو فیزیک و متافیزیک ارسطویی را جذب کرده و آنها را با اهداف افلاطونی سازگار کرد. در رساله اصلی فلسفی خود ، Theologia Platonica de immortalitate animorum( الهیات افلاطونی در مورد جاودانگی ارواح ، ۱۴۸۲) ، او سنتز افلاطونیسم و مسیحیت خود را به عنوان یک الهیات و متافیزیک جدید مطرح کرد ، که برخلاف بسیاری از اسکولاستیک ها ، صریحاً مخالف سکولاریسم آئرویستی بود. اثر دیگری که بسیار محبوب شد De vita libri tres ( سه کتاب درباره زندگی ، ۱۴۸۹) از فیچینو بود. این مقاله به سلامت دانشمندان حرفه ای می پردازد و یک نظریه فلسفی درباره جادوی طبیعی ارائه می دهد.
یکی از برجسته ترین همکاران فیچینو ، جیووانی پیکو دلا میراندولا (۱۴۶۳–۱۴۹۴) بود. او بیشتر به عنوان نویسنده Oratio de hominis وقار ( خطاب در کرامت انسان ) شناخته می شود ، که اغلب به عنوان مانیفست تفکر جدید رنسانس در نظر گرفته می شود ، اما او چندین اثر برجسته دیگر نیز نوشت. آنها شامل Disputationes adversus astrologiam divinatricem ( اختلافات علیه طالع بینی پیشگویی ) ، یک دیاتریب تأثیرگذار در برابر طالع بینی هستند . De ente et uno ( درباره بودن و یگانه ) ، رساله ای کوتاه که تلاش می کند بین دیدگاه های متافیزیکی افلاطونی و ارسطویی تطبیق دهد. و همچنین Heptaplus (هفت روز آفرینش ) ، تفسیری عرفانی از اسطوره آفرینش پیدایش. او مانند فیسینو یک نوافلاطون پرست نبود ، بلکه با آموزش ، ارسطویی بود و از بسیاری جهات به اعتقاد ، التقاطی. او می خواست اندیشه های یونانی ، عبری ، مسلمان و مسیحی را در یک ترکیب بزرگ ترکیب کند ، که او آن را در نهصد پایان نامه منتشر شده به عنوان نتیجه گیری در سال ۱۴۸۶ بیان کرد. او قصد داشت از آنها در روم به طور علنی دفاع کند ، اما سه مورد بدعت آمیز شناخته شد و ده نفر دیگر مظنون بودند. به او در Apologia از آنها دفاع کرد ،که باعث محکومیت کل کار توسط پاپ اینوسنت هشتم شد. هدف ثابت پیکو در نوشته هایش بالا بردن قدرت طبیعت بشر بود. برای این منظور او از استفاده از جادو ، که به عنوان نجیب ترین بخش علوم طبیعی توصیف می کرد ، دفاع کرد و از کابالا ، نوعی عرفان یهودی که احتمالاً منشأ نئوپلاتونی داشت ، دفاع کرد.
موضوعات افلاطونی همچنین در اندیشه نیکلاس کوسایی (۱۴۰۱-۱۶۴۴) ، که فعالیت فلسفی خود را با سنت نوافلاطونی و نویسندگان مانند پروکلوس و شبه دیونیسیوس پیوند داد ، محوریت داشت. اصلی ترین مشکلی که در آثار او وجود دارد این است که چگونه انسانها ، به عنوان موجودات محدود ، می توانند در مورد خدای نامتناهی و متعالی فکر کنند. معروف ترین اثر او De docta ignorantia ( در مورد جهل آموخته شده) است، ۱۴۴۰) ، که بیان کننده دیدگاه او است که ذهن انسان باید به جهل ضروری خود در مورد اینکه خدا چگونه است پی ببرد ، جهلی که ناشی از عدم تناسب هستی شناختی و شناختی بین خدا و دانای محدود انسان است. ارتباط با آموزه جهل آموخته ، تصادف اضداد در خدا است. همه چیز در خدا منطبق است به این معنا که خدا ، به عنوان موجودی متمایز ، فراتر از هرگونه مخالفت است. دو اثر دیگر که ارتباط تنگاتنگی با De docta ignorantia دارند عبارتند از De coniecturis ( درباره حدس ها ) ، که در آن وی امکان دانش دقیق را نفی می کند و معتقد است که تمام دانش بشر حدسی است و Apologia docta ignorantiae ( دفاع از جهل آموخته شده، ۱۴۴۹). در مورد دوم ، او روشن می کند که آموزه جهل آموخته به منظور نفی دانش وجود خدا نیست ، بلکه تنها برای نفی تمام دانش از ماهیت خدا است.
یکی از جدی ترین موانع پذیرش و پذیرش افلاطونی در اوایل قرن پانزدهم ، نظریه عشق افلاطونی بود. بسیاری از محققان به سادگی قادر به پذیرش برخورد صریح افلاطون با همجنس گرایی نبودند. اما در اواسط قرن شانزدهم این آموزه به یکی از محبوب ترین عناصر فلسفه افلاطونی تبدیل شده بود. تبدیل عشق افلاطونی از یک مسئولیت غیراخلاقی و توهین آمیز به یک دارایی ارزشمند نشان دهنده یک قسمت مهم در تاریخ ظهور مجدد افلاطون در دوران رنسانس به عنوان یک تأثیر عمده بر اندیشه غربی است.
بساریون و فیچینو انکار نمی کردند که عشق افلاطونی اساساً همجنس گرایانه است ، اما آنها اصرار داشتند که این عشق کاملاً شرافتمندانه و پاکدامن است. آنها برای تقویت این نکته ، بحث های افلاطونی در مورد عشق را با مباحث موجود در کتاب مقدس مرتبط کردند. روش دیگری که فیچینو عشق افلاطونی را برای معاصران خوشمزه تر کرد تأکید بر جایگاه آن در یک سیستم پیچیده متافیزیک نوافلاطونی بود. اما تلاشهای فیچینو برای تطبیق این نظریه با ارزشهای مخاطبان قرن پانزدهم شامل پنهان یا نفی همجنسگرا بودن عشق افلاطونی نبود. فیچینو کاملاً این ایده را پذیرفت که عشق افلاطونی شامل رابطه ای پاک بین مردان است و این اعتقاد را تأیید کرد که صعود روحانی روح به زیبایی نهایی با عشق بین مردان تقویت می شود.
در گلی آسولانی (۱۵۰۵) ، پیترو بمبو ، انسان دوست (۱۴۷۰–۱۵۴۷) زبان عشق افلاطونی را برای توصیف برخی جنبه های عاشقانه بین زن و مرد اختصاص داد. در این اثر ، عشق به طور واضح دگرجنسگرا ارائه شد. اکثر ایده هایی که توسط فیچینو مطرح شده است توسط بمبو تکرار می شود. با این حال ، فیچینو عشق جسمانی را که زن در آن هدف داشت از عشق معنوی که بین مردان مشترک بود جدا کرده بود. نسخه بمبو از عشق افلاطونی ، از طرف دیگر ، به رابطه بین زن و مرد می پرداخت که به تدریج از سطح جنسی به سطح معنوی پیشرفت می کند. دیدگاه عشق افلاطونی که توسط بمبو فرموله شده بود ، با کتاب انسان دوست بالدسار کستیگلیونه (۱۴۷۸–۱۵۲۹) Il libro del cortegiano ( The Courtier) به بزرگترین مخاطب خود رسید .، ۱۵۲۸). Castiglione این روند را که توسط بساریون آغاز شده بود ، به عشق افلاطونی به شدت مذهبی ادامه داد و بیشتر محتوای فلسفی از فیچینو گرفته شده است.
یکی از معروفترین رساله های رنسانس در مورد عشق ، Dialoghi d’amore ( گفتگوهای عشق، ۱۵۳۵) ، توسط فیلسوف یهودی یهودا بن اسحاق آبروانل ، معروف به لئون ابرو (c.1460/5 – c.1520/5) نوشته شده است. این اثر شامل سه گفتگو در مورد عشق است که او آن را به عنوان اصل متحرک کننده جهان و عامل همه هستی ، الهی و مادی تصور می کند. گفتگوی اول رابطه بین عشق و میل را مورد بحث قرار می دهد. دوم جهانی بودن عشق ؛ و سوم ، که طولانی ترین و پایدارترین بحث فلسفی ، منشأ عشق را ارائه می دهد. او از منابع افلاطونی و نئوپلاطونی و همچنین کیهان شناسی و متافیزیک متفکران یهودی و عرب استفاده می کند که با منابع ارسطویی ترکیب شده اند تا ترکیبی از دیدگاه های ارسطویی و افلاطونی را ایجاد کنند.
۴٫ فلسفه های یونانی
رواقی گری ، اپیکوریسم و شکاکیت در طول قرون پانزدهم و شانزدهم به عنوان بخشی از بهبود مداوم ادبیات و اندیشه باستان احیا شد. احیای رواقیسم با پترارکا آغاز شد ، که تجدید رواقیسم او در دو مسیر پیش رفت. اولین مورد با الهام از سنکا و شامل ارائه ، در آثاری مانند De vita solitaria ( زندگی تنهایی ) و De otio religioso ( درباره اوقات فراغت مذهبی ) ، شیوه ای از زندگی است که در آن پرورش کار علمی و کمال اخلاقی یکی است. دوم شرح و بسط خود رواقی درمان در برابر استرس های روحی روانی در بود د secreto conflictu curarum mearum (درباره درگیری مخفی نگرانی های من ) ، گفتگوی درونی از نوع تجویز شده توسط سیسرو و سنکا ، و در De remediis utriusque fortunae ( داروهای خوب و بد بخت ، ۱۳۶۶) ، یک جمع بندی عظیم بر اساس یک مجرای آپوکریف کوتاه نسبت داده شده در زمان رسیدن به سنکا
در حالی که بسیاری از اومانیست ها ارزش پترارکا را برای فلسفه اخلاقی رواقی به اشتراک می گذاشتند ، برخی دیگر دستورات شدید آن را زیر سوال بردند. آنها رواقیان را به سرکوب همه احساسات متهم کردند و دیدگاه آنها را به دلیل سختی غیر انسانی آن مورد انتقاد قرار دادند. برخلاف موضع اخلاقی افراطی رواقیان ، آنها موقعیت مشاغل معتدل تری را ترجیح دادند و استدلال کردند که این مبنای واقع بینانه تری را برای اخلاق فراهم می کند ، زیرا کسب فضیلت را در محدوده ظرفیت های عادی انسان قرار می دهد. یکی دیگر از آموزه های رواقی که اغلب به دلایل مذهبی مورد انتقاد قرار می گرفت ، این اعتقاد بود که انسان خردمند کاملاً مسئول خوشبختی خود است و نیازی به کمک الهی ندارد.
مهمترین نماینده رواقیسم در دوران رنسانس ، یوستوس لیپسیوس ، اومانیست فلاندری (۱۵۴۷-۱۶۰۶) بود ، که سخت تلاش کرد تا جذابیت رواقیسم را برای مسیحیان روشن کند. اولین اثر نئوستوئیک او De Constantia ( درباره ثبات ، ۱۵۸۴) بود ، که در آن فلسفه اخلاقی رواقی را به عنوان پناهگاهی از وحشت جنگ های داخلی و مذهبی که قاره را در آن زمان ویران کرده بود ، ترویج کرد. گزارشهای اصلی وی از رواقیسم عبارت بودند از Physiologia Stoicorum ( نظریه فیزیکی رواقیان ) و Manuductio ad stoicam filloshiam ( راهنمای فلسفه رواقی ) ، که هر دو در سال ۱۶۰۴ منتشر شدند. آنها در مجموع بیشترین یادگیری فلسفه رواقی را داشتند که از دوران باستان به وجود آمد.
در قرون وسطی ، اپیکوریسم با بی خدایی حقیر و پراکندگی لذت گرایانه همراه بود. در سال ۱۴۱۷ ، براکولینی شعر لوکرتیوس De rerum natura را پیدا کرد ، آموزنده ترین منبع در آموزش اپیکور ، که همراه با ترجمه آمبروجیو تراورساری از کتاب دیوگانس لائرتیوس از زندگی اپیکور به لاتین ، به تبعیض آمیزتر دکترین اپیکوری و نفی سنت سنتی کمک کرد. تعصب نسبت به شخص اپیکور خود. در نامه ای که در سال ۱۴۲۸ نوشته شد ، فرانچسکو فیلفو (۱۳۹۸-۱۳۸۱) تأکید کرد که برخلاف تصور عموم ، اپیکور “معتاد به لذت ، فاسق و لاغر” نیست ، بلکه “هوشیار ، دانشمند و ارجمند” است. در رساله رسالهDefensio Epicuri contra Stoicos ، Academicos et Peripateticos ( دفاع اپیکور در برابر رواقیان ، دانشگاهیان و مشاغل ) ، کوزما رایموندی (متوفی ۱۴۳۶) از Epicurus و این دیدگاه که خیر برتر شامل لذت جسم و ذهن است ، دفاع کرد. او استدلال کرد که لذت ، از نظر اپیکور ، مخالف فضیلت نیست ، بلکه هم هدایت می شود و هم توسط آن تولید می شود. برخی اومانیست ها سعی کردند اپیکور را با آموزه مسیحی هماهنگ کنند. در دیالوگ خود De voluptate ( در مورد لذت ، ۱۴۳۱) ، که دو سال بعد به عنوان De vero falsoque bono ( در مورد خوب و غلط خوب) بازسازی شد) ، والا تصورات رواقی ، اپیکوریایی و مسیحی از خیر واقعی را بررسی کرد. والا برای خیر نهایی رواقیان ، یعنی فضیلت به خاطر خود عمل می کند ، والا با این دلیل که لذت به شادی مسیحی نزدیک می شود ، که برتر از ایده آل بت پرست است ، با حماسه اپیکوریایی که با لذت نشان داده می شود ، مخالفت کرد.
احیای فلسفه باستان در مورد شکاکیت بسیار چشمگیر بود ، که احیای آن از بسیاری از جریانهای اندیشه رنسانس سرچشمه گرفت و مشکل دانش را برای فلسفه اولیه اولیه مهم ساخت. عمده متون باستانی که استدلالهای شکاکانه را بیان می کردند در قرون وسطی اندکی شناخته شده بودند. آن را در پانزدهم و قرن شانزدهم که سکستوس امپریکوس بود به تشریح مکتب پیرهونی و در برابر ریاضیدانان، سیسرو Academica و دیوگنس لائرتیوس در زندگی پورهو شروع به دریافت نظر فلسفی جدی است.
میشل دو مونتین (۱۵۳۳-۱۵۹۲) مهمترین و تأثیرگذارترین شخصیت در توسعه شکاکیت رنسانس است. کاملترین ارائه دیدگاه های شکاکانه او در Apologie de Raimond Sebond ( عذرخواهی برای ریموند سبوند) ، طولانی ترین و فلسفی ترین مقالات وی. در آن ، او به تدریج انواع مختلفی از مشکلات را ایجاد کرد که باعث می شود مردم به قابلیت اطمینان عقل انسان شک کنند. او به تفصیل استدلالهای شکاکانه باستانی را در مورد غیرقابل اعتماد بودن اطلاعات به دست آمده توسط حواس یا به دلیل ، در مورد ناتوانی انسانها در یافتن معیار رضایت بخش دانش و در مورد نسبیت نظرات اخلاقی در نظر گرفت. وی نتیجه گرفت که مردم باید قضاوت در مورد همه امور را تعلیق کنند و از آداب و رسوم پیروی کنند. او این نتیجه گیری را با وفاداریسم ترکیب کرد.
بسیاری از متصدیان دوره رنسانس از استدلالهای شکاکانه دانشگاهی و پیرونی هیچ ارزش ذاتی را در شکاکیت نمی دیدند ، بلکه از آن برای حمله به ارسطویی و تحقیر ادعاهای علوم انسانی استفاده می کردند. آنها با طرح س questionsالات جدی در مورد ماهیت حقیقت و توانایی انسانها در کشف آن ، مبانی فکری یادگیری مکتبی قرون وسطایی را به چالش کشیدند. در محک vanitatis doctrinae gentium همکاران veritatis Christianae disciplinae ( بررسی غرور از شرک دکترین و از حقیقت از مسیحی آموزش، ۱۵۲۰) ، Gianfrancesco Pico della Mirandola (1469-1533) برای اثبات بیهودگی آموزه بت پرست و حقیقت مسیحیت تلاش کرد. او شکاکیت را کاملاً مناسب برای مبارزات انتخاباتی خود می دانست ، زیرا امکان دستیابی به دانش خاصی از طریق حواس یا عقل را به چالش می کشد ، اما کتاب مقدس را که بر اساس وحی الهی است ، دست نخورده رها کرد. در قسمت اول کار ، او از استدلالهای شکاکانه موجود در آثار سکستوس امپیریکوس علیه مکاتب مختلف فلسفه باستان استفاده کرد. و در قسمت دوم شکاکیت را علیه ارسطو و سنت مشائی تبدیل کرد. هدف او این نبود که همه چیز را زیر سوال ببرد ، بلکه بی اعتبار کردن هر منبع دانش به جز کتاب مقدس و محکوم کردن همه تلاش ها برای یافتن حقیقت در جاهای دیگر بیهوده بود.
به همین ترتیب ، Agrippa von Nettesheim (1486-1535) ، که نام واقعی او Heinrich Cornelius بود ، در De incertitudine et vanitate Scientiarum atque artium ( درباره عدم قطعیت و غرور هنرها و علوم ، ۱۵۳۰) تناقضات آموزه های علمی را نشان داد. او با درخشش سبکی ، جنجال های جامعه دانشگاهی مستقر را توصیف کرد و تمام تلاش های دانشگاهی را با توجه به محدودیت تجربیات بشری ، که از نظر او تنها در ایمان متکی است ، کنار گذاشت.
شهرت فیلسوف و نویسنده پرتغالی فرانسیسکو سانچس (۱۵۵۱–۱۶۲۳) عمدتاً بر Quod nihil scitur ( که هیچ چیز معلوم نیست ، ۱۵۸۱) ، یکی از بهترین نمایش های سیستماتیک شکاکیت فلسفی است که در قرن شانزدهم تولید شده است. این رساله حاوی انتقادی رادیکال از مفهوم علم ارسطویی است ، اما در کنار هدف انتقادی آن ، یک هدف سازنده داشت که آیندگان از آن غفلت کرده اند و شامل تلاش سانچس برای یافتن روش جدیدی از تحقیقات فلسفی و علمی است که می تواند به طور جهانی مورد استفاده قرار گیرد. به این روش قرار بود در کتاب دیگری توضیح داده شود که یا گم شده ، یا منتشر نشده باقی مانده و یا اصلاً نوشته نشده است.
۵٫ فلسفه های جدید طبیعت
در سال ۱۵۴۳ ، نیکولاس کوپرنیک (۱۴۷۳-۱۵۴۳) De Revolutionibus orbium coelestium ( درباره انقلابهای حوزه های آسمانی ) را منتشر کرد ، که محاسبه جدیدی از حرکت سیاره ها را بر اساس چندین فرضیه جدید ، مانند هلیوسنتریسم و حرکت زمین پیشنهاد کرد. نسل اول خوانندگان ، شخصیت انقلابی اثر را دست کم گرفتند و فرضیه های اثر را تنها به عنوان داستانهای مفید ریاضی در نظر گرفتند. نتیجه این شد که ستاره شناسان برخی از مدلهای ریاضی کوپرنیک را پذیرفته و از آن استفاده کردند اما کیهان شناسی او را رد کردند. با این حال ، بازنمایی ارسطویی از جهان بدون چالش باقی نماند و چشم اندازهای جدیدی از طبیعت ، اصول و نحوه عملکرد آن ظاهر شد.
در طول قرن شانزدهم ، بسیاری از فیلسوفان طبیعت وجود داشتند که احساس می کردند سیستم ارسطو دیگر نمی تواند تحقیق صادقانه در طبیعت را تنظیم کند. بنابراین ، آنها تلاش برای تنظیم سیستم ارسطویی را متوقف کردند و به طور کلی از آن پشت کردند. به سختی می توان تصور کرد که چگونه فیلسوفان اولیه اولیه ، مانند فرانسیس بیکن (۱۵۶۱-۱۶۲۶) ، پیر گاسندی (۱۵۹۲-۱۶۵۵ ،) و رنه دکارت (۱۵۹۶-۱۶۵۰) ، می توانستند زمینه را برای انقلاب علمی بدون کار خالی کنند. مبتدیان مانند برناردینو تلسیو (۱۵۰۹-۱۵۸۸) ، فرانچسکو پاتریزی (۱۵۲۹-۱۵۹۷) ، جوردانو برونو (۱۶۴۸-۱۵۴۸) و توماسو کامپانلا (۱۵۶۸-۱۶۳۹).
تلسیو سیستم خود را بر شکلی از تجربه گرایی پایه گذاری کرد که بر این باور بود که ماهیت را فقط از طریق ادراک حس و تحقیق تجربی می توان درک کرد. در سال ۱۵۸۶، دو سال قبل از مرگ او، او به چاپ نسخه قطعی از کار خود را در طبیعت اشیاء iuxta propria اصول ( در طبیعت از چیزهایی که با توجه به اصول خود را) این کتاب یک حمله پیش رو به مبانی فلسفه مشاء است ، همراه با پیشنهادی برای جایگزینی ارسطوئیسم با نظامی وفادارتر به طبیعت و تجربه. به گفته تلسیو ، تنها چیزهایی که باید پیش فرض شوند ، ماده منفعل و دو اصل گرما و سرما هستند که برای تصرف ماده و حذف نقطه مقابل آنها در مبارزه دائمی هستند. این اصول قرار بود جایگزین اصول متافیزیکی ارسطویی ماده و شکل شود. برخی از نوآوری های تلسیو از نظر الهیاتی خطرناک تلقی می شدند و فلسفه وی مورد حمله شدید قرار گرفت. De rerum natura iuxta propria principia در فهرست کتابهای ممنوعه منتشر شده در رم در ۱۵۹۶ گنجانده شد.
کامپانلا از طریق خواندن آثار تلسیو بیزاری عمیقی نسبت به فلسفه ارسطویی ایجاد کرد و این ایده را پذیرفت که طبیعت باید از طریق اصول خود توضیح داده شود. وی اصل بنیادین ارسطویی هیلومورفیسم را رد کرد و در عوض درک Telesio از واقعیت را بر اساس اصول ماده ، گرما و سرما ، که با ایده های نئوپلاطونی مشتق شده از Ficino ترکیب کرد ، پذیرفت. اولین اثر منتشر شده وی Philosophia sensibus demonstrata ( فلسفه ای که توسط حواس نشان داده شده است ، ۱۵۹۱) ، جدلی ضد مشاغل در دفاع از سیستم فلسفه طبیعی تلسیو بود. پس از آن ، وی به دلیل بدعت های خود مورد سانسور ، شکنجه و بارها زندانی قرار گرفت. او در سالهای زندان ، بسیاری از مشهورترین آثار خود را ، مانندDe sensu rerum et magia ( درباره حس اشیاء و جادو ، ۱۶۲۰) ، که دیدگاه او از جهان طبیعی را به عنوان یک موجود زنده نشان می دهد و علاقه شدید او را به جادوی طبیعی نشان می دهد. Ateismus triomphatus ( الحاد تسخیر شده ) ، جدلی علیه دلیل دولت و تصور ماکیاولی از دین به عنوان یک اختراع سیاسی. و Apologia pro Galileo ( دفاع از گالیله ) ، دفاع از آزادی اندیشه ( libertas filoshandi ) گالیله و به طور کلی دانشمندان مسیحی. بلندپروازانه ترین کار کمپانلا متافیزیکا است(۱۶۳۸) ، که جامع ترین ارائه فلسفه وی را تشکیل می دهد و هدف آن ایجاد پایه ای جدید برای کل دائره المعارف دانش است. مشهورترین اثر او رساله آرمان شهر La città del sole ( شهر خورشید ) است که مدل ایده آلی از جامعه را توصیف می کند که برخلاف خشونت و بی نظمی دنیای واقعی ، با طبیعت هماهنگ است.
بر خلاف تلسیو ، که منتقد سرسخت متافیزیک بود و بر رویکرد کاملاً تجربی در فلسفه طبیعی اصرار داشت ، پاتریزی برنامه ای را تدوین کرد که در آن فلسفه طبیعی و کیهان شناسی با مبانی متافیزیکی و کلامی آنها پیوند خورده بود. او Discussiones peripateticae ( بحث مشائی ) یک مقایسه نزدیک از دیدگاه ارسطو و افلاطون در طیف گسترده ای از مسائل فلسفی، با این استدلال که آرای افلاطون ترجیح را در تمام موارد می باشد. پاتریزی با الهام از اسلاف افلاطونی مانند پروکلوس و فیچینو ، فلسفه خود را در فلسفه فلسفه نووا ( فلسفه جهانی جدید ، ۱۵۹۱) بسط داد که به چهار قسمت تقسیم می شود: Panaugia ، پانارشیا ، پامپسیچیا و پانکوسمیا. او نور را اصل اصلی متافیزیکی می دانست و جهان را بر اساس انتشار نور تفسیر می کرد. قسمت چهارم و آخرین اثر ، که در آن جهان شناسی خود را توضیح داد و نشان داد که جهان فیزیکی چگونه از خدا به وجود می آید ، تا به حال اصلی ترین و مهم ترین است. در آن ، او چهار عنصر ارسطویی را جایگزین های خود کرد: فضا ، نور ، گرما و رطوبت. گاسندی و هنری مور (۱۶۱۴–۱۶۸۷) مفهوم فضا را تصویب کردند که به طور غیر مستقیم بر نیوتن تأثیر گذاشت.
برونو که نویسنده ای بسیار پرکار بود کیهان شناسی رادیکال تری پیشنهاد کرد. مهمترین آثار او شامل آثار مربوط به هنر حافظه و روش ترکیبی رامون لول ، و همچنین دیالوگ های اخلاقی Spaccio de la bestia trionfante ( اخراج جانور پیروز ، ۱۵۸۴) ، Cabala del cavallo pegaseo ( The Kabbalah of the اسب Pegasean ، ۱۵۸۵) و De gl’heroici furori ( دیوانگی قهرمانانه ، ۱۵۸۵). بیشتر شهرت او بر سه گفتگوی کیهان شناسی است که در ۱۵۸۴ منتشر شد: La cena de le ceneri ( شام چهارشنبه خاکستری ) ، De la causa ، principio et uno (On the Cause، the Principle and the One ) و De l’infinito، universo et mondi ( در مورد بی نهایت ، جهان و جهان ها)) در این موارد ، با الهام از لوکرتیوس ، نوافلاطونیست ها ، و بیش از همه ، نیکلاس کوسایی ، او یک مونیسم هستی شناختی منسجم و به شدت بیان شده را بسط می دهد. موجودات فردی به عنوان تصادف یا حالتهای یک ماده منحصر به فرد ، یعنی جهان تصور می شوند ، که او آن را به عنوان وحدتی زنده و بی نهایت گسترش یافته شامل جهانهای بیشمار توصیف می کند. برونو به کیهان شناسی کوپرنیک پایبند بود اما آن را تغییر داد و جهان بی نهایت را فرض کرد. اگرچه جهان بی نهایت به هیچ وجه اختراع او نبود ، اما او اولین کسی بود که یک سیستم هلیوسنتریک را در فضای بیکران یافت. در سال ۱۶۰۰ ، وی به دلیل آموزه های بدعت آمیز خود توسط تفتیش عقاید به آتش کشیده شد.
اگرچه این فلسفه های جدید طبیعت برخی از ویژگیهای تعیین کننده تفکر اولیه مدرن را پیش بینی می کردند ، اما بسیاری از ویژگیهای روش شناختی آنها در مقابل تحولات جدید علمی ناکافی به نظر می رسید. روش گالیله گالیله (۱۵۶۴-۱۶۴۲) و دیگر پیشگامان علم جدید اساساً ریاضی بود. علاوه بر این ، توسعه علم جدید با استفاده از مشاهدات و آزمایش های روشمند ، مانند اکتشافات تلسکوپی گالیله و آزمایش های او در صفحات شیب دار انجام شد. نقد آموزه های ارسطو که توسط فیلسوفان طبیعی مانند تلهسیو ، کامپانلا ، پاتریزی و برونو تدوین شده است ، بدون شک به تضعیف آن کمک کرده است ، اما این فلسفه جدید اوایل قرن هفدهم بود که سرنوشت جهان بینی ارسطویی را محکم کرد و لحن را برای دوران جدید.
۶٫ منابع و خواندن بیشتر
- آلن ، MJB ، و ریس ، V. ، ویراستاران ، مارسیلیو فیچینو: الهیات او ، فلسفه او ، میراث او (لیدن: بریل ، ۲۰۰۲).
- Bellitto، C.، & al.، eds.، Introduction Nicholas of Cusa: A Guide to a Renaissance Man (New York: Paulist Press، ۲۰۰۴).
- بیانچی ، ل. ، Studi sull’aristotelismo del Rinascimento (پادوا: Il Poligrafo ، ۲۰۰۳).
- بلوم ، روابط عمومی ، چاپ ، فیلسوفان رنسانس (واشنگتن ، دی سی: انتشارات دانشگاه کاتولیک آمریکا ، ۲۰۱۰).
- کپنهاور ، BP ، و اشمیت ، CB ، فلسفه رنسانس (آکسفورد: انتشارات دانشگاه آکسفورد ، ۱۹۹۲).
- Damiens، S.، Amour et Intellect cheon Leon l’Hébreu (تولوز: Edouard Privat Editeur، ۱۹۷۱).
- Dougherty ، MV ، ed. ، Pico della Mirandola: New Essays (کمبریج: انتشارات دانشگاه کمبریج ، ۲۰۰۸).
- ارنست ، ج. ، توماسو کامپانلا: کتاب و بدن طبیعت ، ترجمه. D. Marshall (Dordrecht: Springer، ۲۰۱۰).
- Fantazzi ، C. ، ed. ، A Companion to Juan Luis Vives (لیدن: بریل ، ۲۰۰۸).
- گاتی ، ح. ، ویراست ، جوردانو برونو: فیلسوف رنسانس (آلدرشات: اشگیت ، ۲۰۰۲).
- گرانادا ، MA ، La reivindicación de la filosofía en Giordano Bruno (بارسلونا: هردر ، ۲۰۰۵).
- Guerlac ، R. ، خوان لوئیس علیه شبه دیالکتیک ها: حمله انسان گرایانه بر منطق قرون وسطایی (Dordrecht: Reidel،
ثبت دیدگاه