كیفیت تدبیر بدن توسط نفس
و مشاهده كن و انصاف ده بىمجادله، چون كه خودت را بر خودت جلوه مىكنى و مىخواهى كه خود را در آيينه صافى زدوده ببينى كه غير تو است آن كه در آيينه بر تو و نظر تو، پيدا است يا خود توئى كه به واسطه آن آيينه به سوى خودت نظر كننده اى در وقت انعكاس شعاعهاى بصر تو و آيينه و شعاع روشنايى روز، به سوى قوّت باصره تو.
تحقيق اين مسأله آن است كه آن چه در آيينه منطبع مىبينى، صورتى مثالى است كه نفس تو به آن صورت متلبس شده است در عالم مثال كه به واسطه صفاى آن آيينه، حصّهاى كه او را است از عالم مثال در باطن جسمانيت او متعين شده است و صورتى كه تو را است در عالم مثال به سبب محاذات تو با عالم مثال در وى پيدا آمده، و شعاع نورانيى ميان بصر تو و آن صورت مثالى تو، ممتد گشته و همان شعاع، به واسطه عدم نفوذ و تلاشى او، باز به بصر تو منعكس شده، به آن صورت مثالى متكيّف مدرك تو مىگردد، پس آن صورت مثالى تو، غير تو نيست، بلكه هم نفس تو است كه به آن صورت مثالى تو متلبّس شده بر تو پيدا آمده است، زيرا كه هر صورتى بل هر ذرهاى جسمانى را حصهاى از عالم أرواح هست در باطن او پنهان كه روحانيّت آن چيز كه عبارت از او فَسُبْحانَ الَّذِي بِيَدِهِ مَلَكُوتُ كُلِّ شَيْءٍ «۳» است، در آن حصّه واقع است و هم چنين حصّهاى از عالم مثال، و جسم با هر ذرهاى همراه است كه صورت مثالى و جسمانى آن ذره در آن حصه، حاصل است، و اين جمله حصص از عوالم مذكور، محالّ ظهور آن سرّ وجودى است كه از فيض وجود مطلق، به هر ذرهاى مضاف شده است در اين عوالم
مذكور، و وحدت و نوريّت و صفاى حقيقى، مر آن سرّ وجودى را است، من حيث انّه وجود محض.
پس هر چه قرب و نسبت او به آن سرّ وجودى، بيشتر است و به او، من حيث انّه مبدأ، قريبتر است، وحدت و نوريّت و صفا بر وى غالبتر است، چون أرواح مثلا و هر چه من حيث المبدئيّة از او دورتر افتاده است، كثرت وسايط در او اثر كرده است، و او را كثيف و ظلمانى گردانيده، چون جسمانيّات كه عكس نسب و اعتبارات در ايشان متضاعف است.
لا جرم تكاثف پذيرفتهاند و چون عالم مثال تلو عالم أرواح است و به اين سبب به مبدأ نزديكتر است، لا جرم صفت صفا و نوريّت و حكم وحدت، بر او و صور او غالب است و لهذا صور آن عالم را قابليّت تجزيه و تبعيض نيست، پس چون صفت كثرت و ظلمت تركيبى كه از خصايص عالم أجسام است از سطح آيينه به واسطه صقال زوال مىپذيرد، و آن ظلمت و كدورت و حكم كثرت به اثر وحدت و صفا و نوريّت مبدل مىشود، حكم عالم أجسام كه به آن جسم آيينه تعلق دارد، مخفى مىگردد و حكم حصّه او از عالم مثال كه صفا و نوريّت مر او را لايقتر است، در اين سطح آيينه پيدا مىآيد، و چون اين حصّه آيينه از عالم مثال به اصل او كه عالم مثال منفصل است، متّصل است و هر چيزى را در آن عالم مثال، صورتى ثابت، لا جرم هر چيز كه محاذى و مسامت آن سطح آيينه كه عالم مثال به او متعين شده است حاصل مىآيد، صورتى كه آن چيز را در عالم مثال ثابت است در آن جا متعين مىشود و چون ناظرى در برابر آن سطح آيينه و عالم مثال كه به او متعين است مىآيد، صورت مثالى آن ناظر در آن جا ظاهر مىگردد، و چون در او نظر مىكند، كثافتى كه در پشت آيينه است، شعاع بصرى او را از نفوذ و تلاشى كه به هوا واقع مىشود، مانع مىآيد، لا جرم همان شعاع متكيّف شده به جمله آن صور مثالى كه بالمحاذاة در آن آيينه، ظاهر شده است باز به سوى باصره او منعطف و منعكس مىگردد، تا صورت مثالى نفس خودش و هر چه در آن جا است، مدرك او مىشود.
پس به حقيقت اين ناظر در آن آيينه، جز صورت خود را نديده است، و نفس او يكى بيش نيست كه در يك حال در دو صورت حسى و مثالى متلبّس شده خود را بر او عرضه مىكند، پس از اين جا، تمكين در تلوين را فهم كن.
و أصغ لرجع الصّوت بعد انقطاعه | إليك بأطراف القصور المشيّدة[۱] | |
أهل كان من ناجاك ثم سواك ام | سمعت خطابا من صداك المصوّت | |
(۱) الإصغاء من قولك: أصغيت إلى فلان، إذا ملت بسمعك نحوه، و أصله من الصغو الميل، يقال: صغا يصغو صغوا و صغى يصغى صغا و صغيا. و القصر المشيّد:
المرتفع المطلّى بالجصّ او بالبلاط.
و گوش دار به سوى باز گشتن آواز تو، هم به سوى تو بعد از انقطاع آن آواز از حلق و گوش تو به كنارهاى كوشكهاى بلند به سنگ و گچ اندوده و برآورده، و در كوههاى بلند كه سنگهاى آن صلب باشد و آواز از آن نفوذ نكند و نگذرد و متلاشى نشود، و ببين كه جز تو كسى بود در آن كوشك يا كوه بلند كه با تو همان سخن تو را باز گفت يا خود مىشنودى هم از خودت خطابى مثل همان خطاب خودت از صداى آواز دهنده خودت كه به حقيقت هم تو و آواز تو بود كه به دو نوبت از تو ظاهر گشت و هم تو از خودت متأثّر شدى و مؤثر هم، تو بودى، اولا و آخرا.
يعنى: چون نفسى به قوّتى مخصوص از باطن به ظاهر مىآيد، و هوا به آن نفس متكيّف مىشود، آن نفس را به آن قوّت تكيّف و تكييف، صوت مىگويند و اگر آن نفس به مخرجى يا به مخارج حروف، متعيّن و متكيّف شده، ظاهر مىگردد، آن را حرف يا كلمه يا كلمات گويند، و به واسطه آن كه از باطن به قوّت، ظاهر شده است، اثرى از نفس متنفّس به آن نفس و صوت و كلمات همراه
مىباشد كه حكم ظهور آن نفس به آن قوّت ممتد مىشود، و تا به غايت خود مىرود، و آن جا منتهى و متلاشى مىشود و تا رسيدن آن صوت و نفس ممتد به آن غايت خودش، هر هوايى كه گرد اين متنفّس مصوّت در آمده است، به آن صوت و نفس به قوت او متأثر و متكيّف مىشود، به آن طريق كه هر جزوى كه از اين هوا به متنفّس نزديكتر است، زودتر متكيّف و متأثّر مىگردد، پس جزوى را كه ملاصق او است، به آن قوّت كه با آن نفس همراه است، قرع مىكند تا آن جا كه غايت و منتهاى آن نفس است، پس هر كه در آن هواى متكيّف واقع باشد، اثر آن تكيّف هوا به آن صوت و كلام، به هوايى كه داخل صماخ او است مىرسد و قوّت سامعه او آن را تلقّى مىكند و به نفس او مىرساند.
اكنون اگر چنان كه پيش از رسيدن آن نفس مصوّر به صورت صوت يا كلام به آن غايت كه چون به وى مىرسد متلاشى مىشود، نفوذ ناكرده و متلاشى ناشده، كوهى يا عمارتى بلند صلب پيش آيد و مانع آيد مر آن نفس مصوّر مذكور را از نفوذ و بلوغ به آن غايت، و از تلاشى آن قوّت كه در آن نفس مركوز است و او را تا به آن غايت مىرسانيد، مر آن نفس را باز گرداند تا منعطف شود و بار ديگر در آن رجوع و انعطاف، مر همان هوا را كه حوالى متنفّس و غير او است، قرع مىكند و تا به هوايش مىرساند كه داخل صماخ متنفّس است، و هر كه نيز كه در آن هواى متكيّف به آن انعطاف واقع باشد، پس سامعه بار ديگر همان صوت و كلمه را به عينه تلقى مىكند و به نفس مىرساند، و اين صوت راجع را، صدا نام است [۱] كه موجب رجوعش چنان كه گفتيم صلابت و عدم نفوذ است، و اصل اين معنى در عالم الهى آن است كه چون به حكم إِنَّما قَوْلُنا لِشَيْءٍ إِذا أَرَدْناهُ أَنْ نَقُولَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ[۱]، قول الهى كه اثر نفس وجودى او در وقت ايجاد به حقيقتى از
______________________________
[۱]
آن ندا كو اصل هر بانگ و صداست | خود صدا آنست، ديگرها صداست | |
______________________________
(۱) النحل (۱۶) آيه ۴۰٫
حقايق ممكنات مىرسد، به واسطه صلابتى از حكم عدم حقيقى كه في واحد طرفي تلك الحقيقة ثابت است، آن نفس الهى وجودى از وى نفوذ نمىكند، لا جرم همان قول به عينه به حضرت وجود كه آن نفس از وى صادر است، رجوع مىكند و في الحال تعيّنى مر اين حضرت وجود را در خودش از خودش حاصل مىآيد، محلّ ظهور آن تعيّن و حكم و اثر وى، آن حقيقت مذكور مىشود، و حينئذ آن حقيقت روحى موجود مىگردد، پس مؤثّر و متأثّر، يك چيز بيش نيست و آن وجود يگانه است.
پس مىگويد كه: چنان كه در آيينه و خارج از او، جز نفس خود را نمىبينى كه در صور و اشكال متنوّع بر تو ظاهر مىشود، همچنين آوازى كه در اول و آخر مىشنوى، هم از نفس تو صادر مىشود، و به واسطه قوت نفس تو، ديگر بار هم به نفس تو مىرسد و هم تويى كه از صورتى ديگر كه آن عمارت است، باز خود را مىخوانى، و با خود خطاب مىكنى. مثال ديگر:
و قل لي من ألقى إليك علومه | و قد ركدت منك الحواسّ بغفوة | |
و ما كنت تدري قبل يومك ما جرى | بأمسك او ما سوف يجري بغدوة | |
فأصبحت ذا علم باخبار من مضى | و أسرار من يأتي مدلّا بخبرة[۲] | |
(۱) و بگوى مرا كه كى انداخت به سوى تو علوم خودش را در آن حالى كه ساكن شده است از تو، حواسّ ظاهر تو به واسطه خواب كه در او وقايع مىبينى، و تو را از آن وقايع به تصريح يا به تعبير مسائل و علوم معلوم مىشود، و تو نمىدانستى پيش از اين روز كه در خواب رفتى و در وى اين وقايع ديدى كه دى و پيش از دى در زمان ماضى چه رفته است، از امور و كو اين عالم و نه نيز مىدانستى كه بامداد و فردا و پس فردا در زمان مستقبل، چه خواهد رفت در اين عالم از امور و حوادث، پس چون از خواب باز آمدى، آن وقايع ديده تو را به طريق تصريح يا تأويل و تعبير آن خواب، دانش محقق حاصل مىشود به اخبار و احوال هر كه گذشته است به سالهاى بسيار و قرنهاى بىشمار، و صاحب علم و آگاهى مىشوى به اسرار احوال هر كه بعد از تو خواهد آمد به مدتهاى مديد، و حال تو به سبب آن خبرت و دانش محقّق فرح و انبساط مىباشد.
قوله: مدلا: أي فرحانا منبسطا، من قولهم ادلّ فلان: إذا فرح و انبسط، هو نصب على الحال.
أ تحسب من جاراك في سنة الكرى | سواك بأنواع العلوم الجليّة[۳] | |
و ما هي الا النّفس عند اشتغالها | بعالمها عن مظهر البشريّة | |
تجلّت لها بالغيب في شكل عالم | هداها إلى فهم المعاني الغريبة | |
و قد طبعت فيها العلوم و أعلمت | بأسمائها قدما بوحي الأبوّة[۴] | |
و بالعلم من فرق السوي ما تنعّمت | و لكن بما أملت عليها تملّت[۵] | |
(۱) اگر تو مىپندارى و گمان مىبرى كه غير تو بود آن كسى كه در آن حال كه تو در بيهوشى خواب بودى و در خواب او را مىديدى كه با تو در سخن رفت و تو را به انواع علوم و اسرار بزرگوار اعلام فرمود، هيهات نبود آن آموزنده و خبر كننده تو را در آن خواب از آن علوم جز نفس يگانه تو در وقت اشتغال و توجّهش به سوى كلّيت و كماليّت خودش در عالم غيب اضافى كه عالم أرواح و معانى است، و اعراض در آن زمان از اين مظهر و صورت بشريّت و انسانيّتش كه چون از اين قيود و اوصاف جزويت تدبيرى در آن حالت خواب خلاص يافته، به كليت خودش روى آورد، آن جهت كليت و بساطت خودش، اعنى نفس كل، آن جا به عالم غيب اضافى كه عالم أرواح و معانى است بر وى به صورت عالمى بزرگوار پيدا شد، و مر اين جهت جزويّت و تعلق خودش را به تدبير بدن كه نفس جزوى است به فهم علوم و معانى غريب، راهبرى كرد.
و پيش از اين خود قديما، اين علوم در اين نفس، منطبع شده بود به واسطه وحيى كه به حضرت پدرى، يعنى آدم- عليه السلام- مضاف بود، و اخبار و اعلام كرده بودند مر اين نفس را به اسماى آن علوم و حقايق اشيا چنان كه گفتند: وَ عَلَّمَ آدَمَ الْأَسْماءَ كُلَّها[۱] و بقوله: أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمائِهِمْ[۲]. پس به آن علم، مر اين جهت جزويت خودش را اعلام كرد، و اين نفس تدبيرى به آن دانستن[۳] علوم از تفرقهاى كه به غيرى مضاف باشد، يا در آن غيريّتى ثابت بود، برخوردار و خوش عيش نشد، و ليكن به آن چه از جهت كلّيت و اطلاق خودش بر اين جهت جزويّت و تقيّد به حكم تدبيرى خودش، از آن علوم املا كرد، هم به آن پر و مملوّ گشت، چه اگرچه در نفس به حسب جزوياتش، تفرقهاى مىنمايد، اما در آن تفرقه هيچ غيرى را مجال نيست، بلكه آن تفرقه، صور وجوه و حيثيّات ظهورات همين نفس يگانه است لا غير.
مقصودش- و اللّه اعلم- از اين أبيات آن است كه نفس يكى بيش نيست، و او را دو جهت ظهور است، يكى من حيث البساطة و الكليّة و الجمعيّة و مثال روشن اين جهتش در خارج، حقيقت قرص آفتاب و نوريّت مطلق اوست كه اصلا قابل تبعيض و انقسام نيست، و اما جهت دومش جزويّت و تقيّد است به حكم تدبيرى، و مثالش شعاع آفتاب است، و هر چند اين شعاع هم عين نور است و في نفسه بساطتى دارد، اما به حكم آن كه قابل ظهور است و اتّصال به عالم تركيب و جسمانيّت من الهواء إلى الأرض و ما بينهما، به آن سبب جزويّتى به وى مضاف مىشود، و چنان مىنمايد
[۱] ( ۱) البقرة( ۲) آيه ۳۱٫
[۲] ( ۲) البقرة( ۲) آيه ۳۳٫
[۳] ( ۳) دانستن، في م: به آن دانش علوم ….
—————————————————————————-
[۱] ( ۱) النحل( ۱۶) آيه ۴۰٫
[۲] ( ۱) مدلّا: اى ادلال، جرأة و اعتداد بالنفس.
[۳] ( ۱) في بعض النسخ: سواك بأنواع العلوم الجليلة. جاراك: جرى معك. السنة: النعاس. الكرى: النوم، و هو من باب اضافة الشيء الى نفسه.
[۴] ( ۲) و في بعض النسخ: و قد طبعت فيها العلوم و أعلنت.
[۵] ( ۳) في بعض النسخ: و بالعلم من فوق السوي. تملّت: تمتعت.
بدن همانندباركثیف و جرم ثقیل است و نفس همچون نور لطیف و به موجب لطف پروردگار، بین نفس و بدن پیوستگی ایجاد میگردد در عین حالی كه هر دو در غایت بُعد، نسبت به هم هستند. خداوند از مایه نطفه، بدن تیره را و از لطافت نطفه، قلب لطیف را و از صافی قلب، روح را آفرید.
روح در لطافت و صفا همچون افلاك است. خداوند روح را لانه نفس ناطقه قرار داد تا در راه اصلاح معاد تكامل یابد و بدن را ابزار تكامل این روح مقرر داشت.
نفس هنگامی كه متعلّق به اوّلین عضو مانند قلب شد، بدن نفسانی میشود و در این هنگام نفس به واسطه قلب به حیوان حیات میدهد و بدین وسیله اعتدال در قوا و اعضاء را ایجاد میكند. قلب در واقع عضو رئیس بدن مادّی است كه تكمیل اعضاء به وسیله همین قلب و با تدبیر نفس رخ میدهد و به همین واسطه است كه جسم حیوانی دارای نفس شدهومابقی اعضاء خدمه او میگردند.
علاقه بین بدن و نفس از نوع علاقه لزومیه است. این علاقه از نوع معینی كه دو امر متضایف دارند; و یا از نوع تعلّقی و ربطی نیست. بلكه همانند دو امر متلازم مانند مادّه و صورت میباشد و لذا هر كدام از این دو به هم احتیاج دارند. بدن در تحقق خود محتاج نفس است. البته نه یك نفس خاصّ بلكه به مطلق نفس محتاج است و نفس از حیث تعلّق شخصی و حدوث هویت نفس خود محتاج بدن است. پس تقدم نفس بر بدن از نوع تقدم ذاتی است و نه از نوع تقدم زمانی. زیرا كه از نظر زمانی نفس با بدن به وجود میآید. پس وجود و بقاء نفس با بدن است و آنچه كه بعد از بدن باقی میماند نوعی دیگر است.
نفسیت نفس نیز به این است كه در بدن تصرف كند و كامل شود و به منزله صورت كمالی بدن میباشد كه تركیب این دو نیز از نوع تركیب طبیعی بوده و مفارق از ماده نیست. لذا تا هنگامی كه برای بدن، نفس و صورت است; وجودی مفارق از مادّه ندارد; ولی به مرور، جوهر آن استكمال یافته و بی نیاز از مادّه میشود و وجود عقلی مییابد و وجود عقلی است كه بقاء یافته و دیگر با فساد بدن، فاسد نمیشود.
موت طبیعی
منشأ و علت موت ارادى، رياضات علميه و عمليه است. سالك بعد از كشف حجب و اعراض از متاع دنيا و ارباب متفرق و توجه بحق واحد مطلق و مشتاق اليه كل: «أ أرباب متفرقون خير ام اللّه الواحد القهار»، برخى از حجب بر او مكشوف مىگردد؛ و حقايق موجود در برازخ را شهود مىنمايد. و بعد از طى حجب ظلمانى
و نورانى، ابواب آخرت بمراتبها بر او مكشوف مىگردد، و حقايق مربوط به آخرت را بحسى غير از اين حواس ظاهر مىبيند. و عالم او تبديل بعالمى ديگر مىگردد.
و سرّ حشر و نشر، تطاير كتب و صحايف مربوط به نفوس را در وجود خود ظاهر مىبيند. و قيامت او در همين نشأة قائم مىگردد. و داراى ولادت متصف به ولادت ثانيه مىگردد. قال المسيح عليه السلام: «لن يلج ملكوت السماوات و الارض من لم يتولد مرتين». تولد مرتين، اختصاص به كسى دارد كه در همين عالم، ملكوت را شهود نمايد. آنچه را كه خلايق بعد از قيام قيامت كبرى و تجلى حق باسم قهار، مشاهده مىنمايند؛ صاحب اين مقام در همين نشئه مشاهده مىكند.
برخى، اين مقام را كه مقام نيل سالك بموت ارادى باشد، قيامت وسطى ناميدهاند. خيال كردهاند، اين موت «ارادى» بين قيامت صغرى كه موت طبيعى است، و علت آن نيل بنفس است بمقامات لايقه خود[۱]، و قيامت كبرى كه روز رجوع كل بحق و استهلاك حقايق در انوار وجود حق قهار است، واقع مىشود، در حالتى كه اين موت قبل از موت طبيعى واقع مىشود. و قيام قيامت سالكان بحق و كمل از اهل توحيد، تقدم بر قيامت صغرى دارد. لذا اين موت، قيامت صغرى نيست، بلكه قيامت كبرى است، و حصول اين قيامت براى كاملان، قبل از قيام قيامت عامه مردم است، و در مقام تجلى حق باسم قهار، و قيامت كبرى، بر شهود كمل از اهل مكاشفه چيزى افزوده نمىشود
[۱] ( ۱). برخى، علت و سبب موت طبيعى را اضمحلال قواى جسمانى و بوار موجبات بقاء نفس در عالم اعداد مىدانند. چون قواى معد وجود نفس و تركيبات موجب تعلق روح ببدن مضمحل و خراب مىگردند، ناچار بعد از فناء مظهر، و دثور تعين، روح بعالم باطن ذات خويش رجوع مىنمايد.
جان عزم رحيل كرد، گفتم كه مرو | گفتا چه كنم، خانه فرومىآيد | |
ولى حق آنست كه علت موت طبيعى، استكمال روح است. نفس بعد از پر نمودن مايه و استعداد خود را از فعليات، كمكم رجوع بباطن خود مىنمايد؛ چون غايت وجود نفس تدبير بدن نيست، بلكه غرض از وجود نفس و تعلق آن ببدن، اتصال بعلل وجودى خود مىباشد، كه:« النهايات هي الرجوع الى البدايات».
______________________________
برخى، علت و سبب موت طبيعى را اضمحلال قواى جسمانى و بوار موجبات بقاء نفس در عالم اعداد مىدانند. چون قواى معد وجود نفس و تركيبات موجب تعلق روح ببدن مضمحل و خراب مىگردند، ناچار بعد از فناء مظهر، و دثور تعين، روح بعالم باطن ذات خويش رجوع مىنمايد.
جان عزم رحيل كرد، گفتم كه مرو | گفتا چه كنم، خانه فرومىآيد | |
ولى حق آنست كه علت موت طبيعى، استكمال روح است. نفس بعد از پر نمودن مايه و استعداد خود را از فعليات، كمكم رجوع بباطن خود مىنمايد؛ چون غايت وجود نفس تدبير بدن نيست، بلكه غرض از وجود نفس و تعلق آن ببدن، اتصال بعلل وجودى خود مىباشد، كه: «النهايات هي الرجوع الى البدايات».
ثبت دیدگاه