روح طبیعی در رسائل شيخ اشراق
روح طبیعی در رسائل شيخ اشراق / ج3 / 31 / فصل چهارم در قواى نفس ….. ص : 26
(36) و حامل اين جمله قوّتها روح حيوانى است، و اين روح جسم لطيف گرم است، كه از لطافت اخلاط تن حاصل مىشود، هم چو اعضا از كثافت آن. و آن از تجويف چپ دل بيرون مىآيد، و «روح حيوانى» خوانندش. و آن شاخ كه بدماغ رود و معتدل شود بتبريد دماغ آن را «روح نفسانى» خوانند، و حسّ و حركت ازين شاخ حاصل شود. و آن شاخ كه بجگر رود قوّتهاى نباتى دهد چون غاذيه و غير آن، و اين را «روح طبيعى» خوانند، و كسى را كه راه نفوذ اين روح بعضوى بسته شود آن روح كشته شود و آن عضو بميرد.
روح طبیعی در رسائل شيخ اشراق / ج3 / 133 / قاعده ….. ص : 130
از جانب چپ بدر مىآيد، آنچه از او بالا رود بدماغ معتدل شود بسردى دماغ و از نفس ناطقه نور قبول كند و آن را «روح نفسانى» خوانند. و بدين روح ادراك و تحريك تمام مىشود و آنچه از اين روح بجگر مىرود در آورد و بدو تمام مىشود. و افعال قوّتهاى نباتى، و آن را «روح طبيعى» خوانند. و اگر نه لطف اين جسم بودى در شبكههاى استخوانها و رگها و پيها نرفتى. و چون سدّت حاصل شود در بعضى اعضا، و آن روح را منع كند از رفتن در آن عضو آن عضو ميرد و حيات ازو زائل گردد. و اين غير آن روح است كه در قرآن مجيد ياد كرد حقّ تعالى چنانكه گفت «قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي» زيرا كه مراد نفس ناطقه است.
روح طبیعی در رسائل شيخ اشراق / ج3 / 356 / (21)[قسم اول كه تعلق بعالم اجسام دارد] ….. ص : 346
«روح طبيعى» گويند و مدار معده و طبخ و افعال نباتى بدو تعلّق دارد، و بعضى بشرائين متصاعد مىشود تا بدماغ رسد و آن را «روح نفسانى» خوانند، مدار افعال حيوانى بدوست. و اگر از عنايت لطافت نبودى در جمله اعضا و عروق مساوى نبودى، نفوذ نتوانستى كردن، و چون عضوى را از اعضاء محكم ببندد و آن عضو متخدّر شود و از كار بيفتد، آن از آنست كه راه گذر بر روح بسته شده است، سريان نمىتواند كرد. يا چون سده در عضو پيدا شود آن عضو از كار بيفتد، گويند مفلوج است و طبيب بتدبير فتح آن مشغول گردد. و دليل اختصاص هر آلتى از اين آلتها كه برشمرديم بموضعى خاصّ [صلاح آن موضع است يا فساد آن موضع]. و محرّكات تابع آيد مر قوّت نزوعى را و قوّت نزوعى منفعل مىشود از مدركات، و قوّت نزوعى منقسم مىشود بدو قسم: قسمى شهوانى و قسمى غضبانى.
روح طبیعی در ديوان كبير شمس
روح طبیعی در ديوان كبير شمس / 1173 / – 3168 – تو عشق شمس دين دارى نهانى ….. ص : 1173
كه تا در نشكند روح طبيعى نباشد مر ترا راحات جانى
روح طبیعی در كشف الحقائق
روح طبیعی در كشف الحقائق / متن / 72 / فصل ….. ص : 72
بدانكه انسان روح طبيعى دارد و محل وى جگرست كه در پهلوى راستست. و روح حيوانى دارد و محل وى دلست كه در پهلوى چپست. و روح نفسانى دارد و محل وى دماغست. و روح انسانى دارد و محل وى روح نفسانيست. و روح قدسى دارد و محل وى روح انسانيست. و روح قدسى به مثابه نار است و روح انسانى به مثابه روغن و روح نفسانى به مثابه فتيله و روح حيوانى به مثابه زجاجه است و روح طبيعى به مثابه مشكات اينست معنى: اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكاةٍ فِيها مِصْباحٌ الْمِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ الزُّجاجَةُ … الآيه و آنچه حقيقت اين سخنست به نزديك اهل شريعت آنست كه چون فرزند در رحم مادر سه چله كه چهار ماه باشد برمىآرد خداوند تعالى ملكى مىفرستد تا اين روح انسانى را كه از عالم امرست و پيش از قالب اين فرزند بچندين هزار سال آفريدهاند و در جوار حضرت عزت مىبوده است در اين فرزند بدمد تا فرزند بعد از سه چله زنده شود و حيوة يابد.
روح طبیعی در كشف الحقائق / متن / 85 / فصل ….. ص : 85
چون بيان نفس معلوم كردى اكنون بدان كه انسان روح طبيعى دارد و روح حيوانى دارد و روح نفسانى دارد تا بدينجا بجمله حيوانات شريكست و نفس انسانى دارد و اين نفس انسانى عكس نفس ملكيست يعنى چون روح نفسانى در دماغ انسانست بجوهر فلك نزديك مىشود قابل عكس نفس فلكى مىشود و عكس نفس فلكى در وى پيدا مىآيد و اين روح نفسانى كه در دماغست و بجوهر سماوات نزديكست اجسام افلاك نه گرماند نه سرد و نه خشك و نه تر و نه ثقيل و نه خفيف و اعتدال و تسويه عبارت از اينست.
روح طبیعی در كشف الحقائق / متن / 87 / فصل ….. ص : 87
چون اين مقدمات معلوم كردى اكنون بدان كه چون طعام به معده در آمد و هضم و نضج يافت و كيلوس گشت آنچه زبده و خلاصه آنست جگر آن را از راه ماساريقا به خود كشد و چون به جگر در آمد و يكبار ديگر هضم و نضج يافت و كيموس گشت آنچه زبده و خلاصه آنست روح طبيعى شود و آنچه باقى ماند بعضى بلغم و بعضى خون و بعضى صفرا و بعضى سودا شود و روح طبيعى هر يك را بجاى خود فرستد و قسام غذا در بدن روح طبيعيست و از جگر بجمله اعضا رگها باشد كه مجارى غذاست و آن رگها را اورده گويند.
روح طبیعی در كشف الحقائق / متن / 90 / باب ….. ص : 89
خوانند. اينست بيان روح طبيعى حيوانى و روح نفسانى و كمال قالب تا بدينجاست و علم طبيعت تا بدينجاست و شركت حيوان با انسان تا بدينجاست و انسان كه مركبست از جسم و نفس كمال جسم اين بود كه گفته شد و اين روح طبيعى و روح حيوانى و روح نفسانى از عالم اجسامند اما اجسام لطيفهاند و هر يك از يكديگر لطيفترند و مراد از قالب انسان و مقصود از تركيب قالب انسان اين روح نفسانيست كه زجاجه نفس ناطقه مىگردد و آينه فيض فلكى مىشود و از ديگر حيوانات بنفس ناطقه ممتاز مىشود. و گفته شد كه نفس ناطقه در قالب انسانى نيست متعلقست بقالب تعلق التدبير و التصرف و اين تعلق و تدبير نفس ناطقه بهواسطه روح نفسانيست كه بجوهر فلكى نزديكست و وقت اين تعلق معين نيست بر تفاوت است از جهت آنكه از آن روزباز كه روح نفسانى پيدا مىآيد وقت اين تعلقست تا بچهل سال و چون از چهل سال در گذشت و اين تعلق پيدا نيامد منبعد پيدا نيايد.
روح طبیعی در مجموعه رسائل و مصنفات كاشانى
روح طبیعی در مجموعه رسائل و مصنفات كاشانى / 440 / 8 فوائد فارسى[1] در حقيقت شكر ….. ص : 437
[الف]: يكى روح طبيعى كه مردم بدان غذا جويند و بالنده است، [ب]: دويم حيوانى كه بدان زنده و جنبنده است، [ج]: سيّم روح انسانى كه مردم بدان گويا و انديشهگر است.
روح طبیعی در نصوص الخصوص
روح طبیعی در نصوص النصوص فى ترجمة الفصوص / ج1 / 246 / (فص دوم) فص حكمة نفثية فى كلمة شيثية
استعداد ترقّى در ايشان بنمانده باشد. پس نه ظلمت از نور دانند و نه ترح از سرور شناسند. آن قدر تصرّفى كه بسبب روح طبيعى در ايشان مانده باشد، بحكم طبيعت، بمجرّد شهوت. و محض استيفاء لذّات، مشغول گردانند. خارج از حدّ شرع و بيرون از رسم عقل. پس قيامت صغراى ايشان به ايشان دررسد.
روح طبیعی در خلاصة المناقب
روح طبیعی در خلاصة المناقب / متن / 146 / علوم را دو قسم بايد: شرعى و عقلى ….. ص : 104
و روى دوم، او كه تيره است به جانب جسم دارد و اين روى تيره او «روح طبيعى» بود طبايع جميع اجسام علويّه و سفليه از وى استفاضه نمايند و برزخ ميان هر دو روى او روح نباتى باشد كه ارواح جميع نباتات از وى استفاده گيرند و روح حيوانى يا «نفس» مىنامند به حسب اتّصاف او به اوصاف نفس و اتّصال او به نفس.
روح طبیعی در شرح گلشن راز(ابن تركه)
روح طبیعی در شرح گلشن راز(ابن تركه) / 173 / «تمثيل» ….. ص : 173
مقصود آن است كه ميان روح و جسد اگر چه بعد بعيد است، زيرا كه او از مجردات است، و اين از مركبات، امّا هرگاه كه تعديل و تسويه مواد جسدى عنصرى حاصل شود، فى الحال روح در جسد مبعوث شود، خواه روح طبيعى و خواه روح حقيقى، چنانكه گفته شد، شيخ اين معنى را تمثيل كرده است، به شعاع آفتاب كه منور و مدبر زمين است، و احياى زمين مىكند، با وجود آنكه ميان آفتاب و زمين بعد بعيد است، بعد مكانى تابع تأثير و احياى او نمىشود، از جهت مناسبت.
روح طبیعی درشرح گلشن راز(ابن تركه) / 181 / «تمثيل» ….. ص : 179
يعنى اى سالكان و طالبان در راه عرفان بميريد به ترك جميع مقتضاى نفسانى و اختيار خود، پيش از آنكه بميريد به موت طبيعى، و در مرتبه حيوان ممانيد، كه مقصود اصلى فوت شود، و سير و سلوك ضايع گردد، و همچو «أُولئِكَ كَالْأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»، 241 خرى زاد و خرى زيست و خرى مرد، سعى نماييد، تا از اين مرتبه به در آييد، كه موجب ثبات و بقاست، «وَ يَبْقى وَجْهُ رَبِّكَ» 242 الى وجه كمال الكامل. رب، سالك كامل است، و موت اضطرارى انحراف مزاج است به حيثيتى كه روح طبيعى كه مركبش روح انسانى است، مفارقت كند از بدن.
شرح گلشن راز(ابن تركه) / 181 / «تمثيل» ….. ص : 179
ببايد دانست كه انسان را در تجلى للوجود سه نوع حيات است، و در تجلى للقلوب هم سه نوع حيات، و در تجلى للوجود منزل اوّل نشأ نبات است، كه در اين نشأ زنده مىشود روح ناميه، و دوم منزل نشأ روح حيوانى است، هم در اين زنده مىشود به روح طبيعى حيوانى، و سيم منزل نشأ تعين انسانى است، كه در اين نشأ تعين انسانى زنده مىشود به روح نفسانى در تجلى للقلوب، حيات اوّل در منزل و مرتبه احساس و ادراك محسوسات و معقولات است بر سبيل عادت، و حيات دوم در منزل و مرتبه كه بعد از موت اختيارى حاصل شود. اين حيات را حيات علمى گويند، و حيات سيم در مقام و مرتبه ثبات و بقاست به بقاى حق، اين حيات را حيات ابدى و سرمدى خوانند، و بقا را بقاى بعد از فنا، و اللّه اعلم بحقايق الامور.
روح طبیعی در ينبوع الأسرار
روح طبیعی در ينبوع الأسرار / ج1 / 28 / اما مقام دوم: مقام معرفت نظريه است ….. ص : 24
مىگويند و آن جميع حيوانات راهست و آن را اطبّا روح طبيعى گويند و مراد ما از روح آن نيست، و بدان كه اين روح كه ما ذكر كرديم مثل پادشاهى است و بدن مانند مملكت اوست و او را لشكرهاى مختلف است، «وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلَّا هُوَ» و كار او طلب سعادت است، و سعادت او در معرفت خداى، تعالى، است و معرفت خداى، تعالى، به معرفت صنع او حاصل آيد و آن جمله عالم است و معرفت عجايب عالم، او را از راه حواسّ حاصل آيد و قيام حواسّ به قالب است. پس احتياج روح به قالب از اين جهت باشد، و حواسّ و اعضا مثل لشكر است روح را، چون زبان را فرمان دهد، در حال سخن گويد، و چون دست را فرمان دهد، بگيرد، و چون پاى را فرمان دهد برود و چون چشم را فرمان دهد بنگرد و چون مفكّره را فرمان دهد بينديشد، و اين جمله را فرمان بردار او كردهاند تا او زاد خويش حاصل كند به تجارت آخرت اشتغال نمايد و به سعادت خويش كه كمال معرفت است، رسد لمولانا قدّس سرّه.
روح طبیعی در معراج السعادة
روح طبیعی در معراج السعادة / متن / 155 / دستگاه گردش خون ….. ص : 155
و حيات آدمى را به همين روح منوط گردانيد و هر عضوى كه از فيض اين روح محروم شد چون ناخن و مو و امثال اينها از خلعت حيات بىنصيب است، و چون عضوى را راه وصول اين روح مسدود شد از حس و حركت مىافتد. و اين روح را دل به امناء شرائين و اورده مىسپارد و آنچه را شرائين اخذ مىكنند به دماغ مىرسانند و در آنجا به سبب برودت مزاج دماغ اعتدالى در آن حاصل و به اعضاء متحركه بدن مىريزد، و آن را روح نفسانى مىگويند. و آنچه اورده اخذ مىكنند به جگر كه منبع قواى نباتيه است مىآورند و از آنجا به ساير اعضاء متفرق مىشوند و آن را روح طبيعى نامند و لطيف و صاف اخلاط اربعه روح مىشود همچنان كه درد و كثيف آنها گوشت و پوست و ساير اعضاء مىگردد.
روح طبیعی در شرح گلشن راز
روح طبیعی در شرح گلشن راز(سبزوارى) / 507 / تعريف عناصر
بعد بدان كه خلق نشده شيئى از عالمين غيب و شهادت، ملك و ملكوت، مگر آنكه از براى او مثال و انموذجى است در عالم انسان. چنان كه مثال عرش در ظاهر انسان، قلب صنوبرى شكل مخروطى هيئت اوست؛ كما ورد: «قلب المؤمن عرش الرحمن». و در باطن انسان، عرش روح نفسانى اوست؛ و در باطن باطن، نفس ناطقهى انسان است؛ زيرا كه او محلّ استوارى روح اضافى امرى و سرّ الهى است به خلافت خدا در اين عالم صغير. كما فى القدسى: «يا انسان انت سرّى و انا سرّك». و مثال كرسى در ظاهر انسان، صدر او است، و در باطن، روح طبيعى است كه محلّ استواى نفس حيوانى باشد. ثمّ العجب ان صورة العرش مع كبره و عظمته بالنّسبة الى سعة قلب المؤمن كحلقة يلقى فى فلاة بين الارض و السماء.
روح طبیعی در مخزن العرفان در تفسير قرآن / ج2 / 396 / توضيح آيات ….. ص : 385
پس بدان مثال عرش در ظاهر عالم انسانى قلب اوست و در باطن آن جان انسانى وى است و در باطن باطن وى نفس ناطقه اوست كه آن محل استواء جوهر قدسى و خليفة اللَّه و سلطان بدن است در اين عالم صغير انسانى، و مثال كرسى در ظاهر سينه اوست و در باطن روح طبيعى است كه محل نفوذ نفس حيوانى است كه فرا گرفته قوى طبيعى هفتگانه از غاذيه و ناميه و مولده و جاذبه و ماسكه و هاضمه و دافعه و عرض قابليت جسد كه فرا گرفته محل قابليت اجزاء بدن را.
روح طبیعی در نثر و شرح مثنوى(نثرى) / ج4 / 113 / جواب بايزيد در معنى قول رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم كه:«انى لاجد نفس الرحمن من قبل اليمن» ….. ص : 113
فرمود نامش ابو الحسن است و همچنين نشانهها و زينتهاى او را از ابر و ذقن و] [قد و رنگ و شكل او را يك بيك بر شمرد و نشانى گيسو و روى او را داد] [نشانى زيورهاى روح او را هم نشان داده صفات و طريقه و اينكه جا و مقام و هستى او در كجا و چگونه است] [زيور تن مثل خود تن عاريه است كم بر آن دل ببند كه ساعتى بيش پايدار نيست] [زيور روح طبيعى هم فانى است پس زيور آن جان را بطلب كه در آسمان است] [او است كه جسمش در زمين چون چراغ و نورش بالاى سقف آسمان هفتم است] [شعاع آن خورشيد در خانه و قرص آن در طاق آسمان است] [با گل بازى كرده و نقش او را در پائين ببين ولى بوى آن در سقف ايوان دماغ استشمام مىشود] [مردى كه در خواب است در عدن چيزهاى ترسناك مىبيند و آن ترس بر جسم او منعكس شده عرق مىكند] [پيرهن در مصر در دست بشير است
روح طبیعی در سر نى
روح طبیعی در سر نى / ج2 / 626 / 336 ….. ص : 625
در عين حال همين روح حيوانى هم با آنكه موجب رشد و افزونى جسم زنده نامى اوست و حيات موجود زنده بدان بستگى دارد از بدن عنصرى فارغ و مستغنى است. به هر حال اينكه روح حيوانى را مولانا روح باد مىخواند البته از آن روست كه حكماء و متكلمان آن را بخار لطيفى مىپندارند كه در مجارى دم جارى است و اينكه آن را روح طبيعى* نام مى نهد براى آنست كه تا ضرورت مرگ و فناى آن را توجيه كند، و بدين گونه روح حيوانى هم نزد وى، مثل ساير مكوّنات طبيعى، داراى روح ديگرى است كه تدبير وى را بر عهده دارد، و همان گونه كه هر شىء در عالم معنى و سرّى دارد و حركت و تحول وى به همان سرّ و معنى كه دارد راجع مىشود روح حيوانى هم معنى و سرّى دارد و چون ازين حيث مثل ساير مواليد طبيعى است به روح ديگر كه در واقع روح دوم محسوبست نياز دارد، و همان گونه كه فىالمثل آب سرّى و جانى دارد كه آن را به حركت درمىآورد روح هم در مرتبه حيوانى به روح ديگرى محتاج است تا آن را به حركت در آورد*، و اين روح ديگر كه روح را مىخواند و به شوق و حركت در مىآورد همان است كه صوفيه گهگاه نيز از آن تعبير به «جان دوم» مىكنند، و از اينكه به اعتقاد مولانا اين جان دوم امرى است كه خلق بدان علم و وقوف ندارند بر مىآيد كه مراد از آن روح مجرد قدسى است كه به عالم امر تعلق دارد، و اينكه اشارت قرآنى وَ ما أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِيلًا (17/ 85) آن را از شمول و احاطه علم تنزيه مىكند مربوط به وجود يا حدوث آن كه نزد حكما مطرح است نيست، مربوط به ماهيت و حقيقت آنست كه نيل بدان براى عقل جزوى حاصل شدنى نيست.
روح طبیعی در سر نى / ج2 / 627 / 336 ….. ص : 625
در واقع تعلقى كه روح ثانى يا جان دوم با روح طبيعى دارد نيز از مقوله همان تعلقى است كه روح انسانى با بدن عنصرى دارد. و هر چند اين ارتباط تعلق تصرف و تدبيرست و در مثنوى گاه به رابطه بين لابس با لباس، گاه با رابطه سوار با مركب، و گاه با ارتباط روغن با دوغ* يا ارتباط اسم با معنى* تشبيه مىشود، در واقع تا حدى، نظير اتصالى كه بين جان ناس با رب ناس* وجود دارد، بلا كيف و لا تشبيه به نظر مىآيد* و به همين سبب ادراك آن در قدرت و حوصله عقل جزوى، كه جز با مقوله كيف و آنچه كيف با آن مربوط شدنى است اشياء و امور را به درستى ادراك نمىكند، واقع نيست. در تقرير اين معنى هم مولانا با طرز بيانى كه يادآور لحن استدلال اصحاب مكتب نقادى عقل محض+ است نشان مىدهد كه عقل انسان جز از طريق فصل و وصل نمىتواند درباره اشياء و امور عالم تفكر و داورى كند و گويى اين فصل و وصل را، كه از مقوله اضافه در نظام مقولات ارسطويى به نظر مىرسد، مولانا ظرف ادراك ذهن و مقدمه نيل به تصور و تصديق در باب وجود و ماهيت اشياء مىداند و ازاينرو خاطرنشان مىكند كه روح چون از عالم امرست فصل و وصل ندارد و عقل جزوى كه مقيّد به فصل و وصل است* نمىتواند بدان راه بيابد، و اگر به شناخت آن هم بتوان راه يافت از طريق عقل نيست از راه قلب است.
سر نى / ج2 / 923 / جان دوم ….. ص : 923
: كه مراد از آن روح مجرد قدسى است و به همين سبب هم هست كه خلق بدان علم ندارند 336/ پ. كه تعلق آن با روح طبيعى مثل تعلق روح انسانى با جسم عنصرى است 336/ ث.
سر نى / ج2 / 939 / روح حيوانى ….. ص : 939
: كه حكما دوام آن را از استمرار غاذيه مىخوانند 334/ ت. و اينكه با روح عين مجرّد تفاوت دارد و تفرقهيى كه در آن هست از جهت تعلق آن به كون خلقى و عالم بعد و مساحت است 336/ ب. يا روح طبيعى كه مولانا آن را روح باد هم مىخواند بخار لطيفى است كه در مجارى خون جارى است 336/ پ.
سر نى / ج2 / 1096 / ابيات مثنوى در متن
حليه روح طبيعى هم فناست حليه آن جان طلب كو بر سماست
روح طبیعی در شرح مثنوى(شهيدى) / ج5 / 272 / قول رسول صلى الله عليه و سلم إنى لأجد نفس الرحمن من قبل اليمن ….. ص : 272
حِليه روح طبيعى هم فناست حليه آن جان طلب كآن بر سماست
نثر و شرح مثنوى(گولپينارلى) / ج2 / 633 / قول رسول – صلى الله عليه و سلم -«انى لأجد نفس الرحمن من قبل اليمن» ….. ص : 633
حليه روحِ طبيعى هم فناست حليه آن جان طلبْ كان بر سَماست
نثر و شرح مثنوى(گولپينارلى) / ج3 / 387 / شرح ….. ص : 385
گفت كسى خواجه سنايى بمُرد مرگ چنين خواجه نه كارى است خُرد
قالب خاكى به زمين بازداد روح طبيعى به فلك واسپرد
روح طبیعی در هزار و يك كلمه / ج1 / 216 / كلمه 138 ….. ص : 200
مغز تر شسته، دماغ است كه موضع روح نفسانى است. خوش گوشتى رسته، دل است كه موضع روح حيوانى است. خون پارهاى بسته، جگر است كه موضع روح طبيعى است. پوستكى بريان، خصيتين است كه اصل تناسل و توالد است.
روح طبیعی در شرح گلشن راز(دزفوليان) / 381 / بيت 615 ….. ص : 381
615- مقصود آن است كه ميان روح و جسم اگر چه بعد بعيد است، زيرا كه او از مجردات است، و اين از مركبات، امّا هرگاه كه تعديل و تسويه مواد جسدى عنصرى حاصل شود، فى الحال روح در جسد و جسم مبعوث مىشود، خواه روح طبيعى و خواه روح حقيقى، چنانكه قبلا ذكر شد.
شرح گلشن راز(دزفوليان) / 399 / بيت 654 ….. ص : 399
654- صاين الدين در شرح اين بيت نوشته است: انسان را در تجلى للوجود سه نوع حيات است، و در تجلى للقلوب هم سه نوع حيات. در تجلى للوجود، منزل اوّل نشئه نبات است، كه در اين نشئه روح ناميه زنده مىشود. و دوم منزل، نشئه روح حيوانى است، كه در اين نشئه زنده مىشود به روح طبيعى حيوانى. و سوم منزل، نشئه تعين انسانى است كه در اين نشئه، تعين انسانى زنده مىشود به روح نفسانى.
ثبت دیدگاه